سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقی -3

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بازگشت یوسف

    نظر

 

از من گرفته اند تو را این گناه ها
پس کی تمام می شود این اشتباه ها
یک لحظه دور می شوم از یاد تو ولی ...
تأثیر آن نمی رود از بین، ماه ها
 
با این حساب سخت به بیراهه می رویم
کی ختم می شود به تو این کوره راه ها ؟
بی تو غبار بردل آئینه ها نشست
وقتش نشد به سر برسد درد و آه ها؟
تا بلکه یوسف به سفر رفته، عاقبت
بیرون بیاید از دل تاریک ،چاه ها
از شرم کارهای غلط آب می شویم
روزی که در نگاه تو افتد ، نگاه ها

دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو

    نظر

دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو
سپندوار ز کف داده ام عنان بی تو
ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ
ز جام عشق لبی تر نکرد جان بی تو
چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلی
پر است سینه ام ز اندوه گران بی تو
نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق
سربهار ندارند بلبلان بی تو
لب از حکایت شبهای تار می بندم
اگر امان دهدم چشم خون فشان بی تو
چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان
نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو
ز بی دلی و خموشی چون نقش تصویرم
نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو
عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو
گزارش غم دل را مگر کنم چو امین
جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو
مقام معظم رهبری، آیت الله خامنه ای


دل نوشته

    نظر

سلام آقا .حالتان چطور است .حال کفترهایتان چطور.هنوز هم می آیند و می نشینند در پای ارادتتان؟هنوز هم دستهایتان دانه می پاشد.چه می گویم ،اگر نمی پاشید که این همه گرسنه و شیدا بال بال نمی زدند که اسیر دانه تان شوند.ولی آقا از آن سالی که من دانه های مهرتان را از دست مهربانتان برچیدم سالها و ساعتها می گذرد .از همان روزی که آمدم با تما می ام .با تمام دارایی ام .یادتان هست آقا؟گوشواره های پلاستیکی ام را می گویم.

خودتان که بهتر می دانید در عالم کودکی چه ذوقی داشتم با آنها.تمام دلخوشی ام همین یک جفت گوشواره ای بود که خودتان برایم هدیه فرستاده بودید.آنهارا آویزان گوشهایم که می کردم ،طوریم می شد .انگار صدای شما از آن دور دورها نزدیک نزدیک تر میشد.انگار که چیزی درون من مرا می کوبید بر در و دیوار تنم .عاشق شده بودم.اولش گمان میکردم عاشق گوشواره ها شده ام ،همین بود که دوستانم نیشخندم می کردند .تا اینکه آمدم و گوشواره هایم را آویزان ضریحت کردم.در عالم کودکی چه می خواستم از دستان با کرامتت نمی دانم.آرام شده بودم .دیگر انگار کبوتر سینه ام بال بال نمی زد.هر چه بود خوب شده بودم .دلم می خواست همان جا بمانم .کنار ناودانها طلایی ،کنار آن همه کفتر های فراری.راه افتادیم که برگردیم .عجیب بی تابی میکردم.هنوز هم صدای پدرم در گوشم هست که می گفت:"این همه گریه نکن .گم شد که شد.وقتی که برگشتیم یک جفت گوشواره قشنگ برایت می خرم.گوشواره واقعی.گوشواره طلا." خرید. ولی من که گوشواره هایم را گم نکرده بودم فقط امانتش داده بودم که هر وقت دلم گرفت و من خبرم نبود صدایم کنید . از آن سال به بعد نشد که گوشواره ای را اویزان گوشم کنم. آخر هیچ کدام از آنها صدای شما را نمی دهد.آقای من دلم برای صدایتان تنگ شده است.دلم برای گوشواره هایم لک زده است. از آن سالها خیلی می گذرد.یعنی من هیچ وقت دلم نگرفته که صدایم نمی کنید؟هنوز گوشواره های قرمزم آویزان ضریحت هست؟هنوز ..........


چیزی جز فرج امام زمان، از خدا تقاضا نکنید

    نظر

رجبعلی نکوگویان» مشهور به «شیخ رجبعلی خیاط» در سال 1262 هجری در تهران متولد شد. پدر وی «مشهدی باقر» نام داشت و کارگر بود، اما خود وی به پیشه خیاطی روی آورد و به همین دلیل به رجبعلی خیاط مشهور شد.

از دوران کودکی شیخ رجبعلی خیاط، اطلاعات چندانی در دست نیست؛ به جز اینکه پدر وی در سن 12 سالگی فوت می‌کند و شیخ از داشتن خواهر و برادر تنی محروم بوده است.
خود جناب شیخ از قول مادرش چنین نقل می‌کند: موقعی که تو را در شکم داشتم، شبی پدرت غذایی را به خانه آورد وخواستم بخورم. دیدم که تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شکمم می‌کوبی
.
احساس کردم که از این غذا نباید بخورم. دست نگه داشتم و از پدرت پرسیدم؟پدرت گفت، حقیقت این است که این‌ غذاها را بدون اجازه از مغازه‌ای که در آن کارمی‌کنم، آورده‌ام. من هم از آن غذا مصرف نکردم
.
این مرد خدا در روز دهم شهریور 1340 هجری شمسی و در سن 79 سالگی درگذشت. مزار وی در ابن‌بابویه شهرری،زیارتگاه دوست‌داران آن شیخ باکرامت است. شیخ هنگام وفات دارای سه دختر و پنج پسربود
.
شیخ تمام عمر خویش را در خانه‌ای ساده و خشتی که از پدر به ارث بردهبود، زندگی کرد. این خانه در خیابان مولوی، کوچه سیاه‌ها (شهید منتظری فعلی) قرارداشت
.
فرزند شیخ در مورد این خانه می‌گوید: هر وقت باران می‌آمد، باران ازسقف منزل ما به کف اتاق می‌ریخت. روزی یکی از امرای ارتش با چند تن از شخصیت‌هایکشوری به خانه ما آمده بودند. ما لگن و کاسه زیر چکه‌های باران گذاشته بودیم. اووضع زندگی ما را که دید، رفت دو قطعه زمین خرید و آنها را به پدرم نشان داد و گفت: یکی را برای شما خریدم و دیگری را برای خودم. پدرم گفت: آنچه داریم برای ما کافیست
.
یکی دیگر از فرزندان شیخ نیز می‌گوید: من وقتی وضع زندگی‌ام بهتر شد، بهپدرم گفتم: آقاجان! من 4 تومان دارم و این خانه را که خشتی است، 16 تومان می‌خرند،اجازه دهید در شهباز خانه‌ای نو بخریم. شیخ رجبعلی گفت: هر وقت خواستی، برو برایخود بخر، برای من همین جا خوب است
.
نقل است جناب شیخ یکی از اتاق‌های منزلشرا به یک راننده تاکسی به نام مشهدی یدالله، ماهیانه 20 تومان اجاره داد. هنگامی کهمشهدی یدالله صاحب دختر شد، مرحوم شیخ نامش را معصومه گذاشت. پس از گفتن اذان واقامه در گوش نوزاد، یک 2 تومانی در پر قنداقش گذاشت و رو به مستأجرش گفت: آقایدالله! حالا خرجت زیاد شده است، از این ماه به جای 20 تومان، 18 تومان بده
.
لباس جناب شیخ بسیار ساده و تمیز بود. نوع لباسی که او می‌پوشید، نیمهروحانی بود. چیزی شبیه لباده روحانیان بر تن می‌کرد و عرقچین بر سر می‌گذاشت و عبابر دوش می‌انداخت
.
در مورد خوراک شیخ نقل است که بیش‌تر وقت‌ها از غذاهایساده مثل سیب‌زمینی و فرنی استفاده می‌کرد. سرسفره، رو به قبله و به دو زانومی‌نشست. هنگام خوردن غذا حرف نمی‌زد و دیگران هم به احترام ایشان سکوت می‌کردند
.
از غذای بازار پرهیز نداشت، با این حال از تأثیر خوراک در روح انسان غافل نبود و برخی دگرگونی‌های روحی را ناشی از غذا می‌دانست. یک بار که با قطار در راهمشهد می‌رفت، احساس کوری باطن کرد، متوسل شد، پس از مدتی به او فهماندند که اینتاریکی در نتیجه استفاده از چای قطار است
.
شیخ در همان منزل محقر خویش به خیاطی مشغول بود و همواره در گرفتن اجرت، جانب انصاف را رعایت می‌کرد و از دریافت اجرت بیشتر از مشتریان پرهیز داشت
.
یکی از روحانیان نقل می کند که عبا، قباو لباده‌ای را بردم و به جناب شیخ دادم تا بدوزد. گفتم چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کارمی‌برد، 40 تومان. روزی که رفتم لباس‌ها را بگیرم، گفت: اجرتش 20 تومان می‌شود. گفتم: فرموده بودید، 40 تومان؟ گفت: فکر می‌کردم دو روز کار می‌برد، ولی یک روز کاربرد
.
شیخ همواره به شاگردان و آشنایان خویش تذکر می‌داد که چیزی جزء فرج امام زمان (عج) از خداوند تقاضا نکنند. خود آن جناب نیز هیچ خواسته مهمی جز فرجحضرت ولی عصر (عج) در دل نداشت. حالت انتظار در وی تا حدی قوت داشت که هرگاه از فرجولی عصر (عج) صحبت می‌کرد، به شدت منقلب می‌شد و می‌گریست
.
جناب شیخ برای رسیدن به توفیق دیدار با امام زمان (عج) بر سه امر «‌اختصاص قلب به خدا»، «دعا برایتعجیل فرج و کار برای امام زمان(عج)» و «انس با قرآن و قرائت آیه 80 سوره اسراء شبی 100 مرتبه تا چهل شب» تأکید می‌کرد.

جناب شیخ بر تلاوت قرآن، به ویژه تلاوت سوره صافات در صبح و تلاوت سوره حشر در شب تأکید می‌کرد.
رجبعلی خیاط برای تشرّف به محضر حضرت ولی عصر (عج) و قرائت آیه «ربّ ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق واجعل لی من لدنک سلطانًا نصیراً» را تا 40 شب، شبی 100 مرتبه توصیه می‌کرد
.
فرزند شیخ در مورد آخرین لحظات عمر پربرکت پدرش می‌گوید:‌ «... وضو گرفت ووارد اتاق شد و رو به قبله نشست. به ناگاه از جا برخاست و با لبی خندان گفت: آقاجان! خوش آمدید! دست داد و دراز کشید و در حالی که خنده بر لب داشت، جان به جان آفرین تسلیم کرد».


خیال میکنید ما از حال شما مطلع نیستیم؟!

    نظر

خیال می‌کنید ما از حال شما مطلع نیستیم؟!

آقایی از مدرّسان می‌گفت: هر وقت ابتلا و همّ و حزنی در نجف به من دست می‌داد، غسل و طهارت می‌نمودم و به حرم می‌رفتم. گویا به حضرت امیر(ع) پناه می‌بردم و برای ابتلا و همّ و حزن من راه چاره و علاجی مشخص می‌شد. حضرت امیرالمؤمنین(ع) و نیز هر کدام از ائمة اطهار(ع) نسبت به قاصدان و مجاوران و زائران، مانند پدر مهربان نسبت به اولادش می‌باشند.

آقای دیگری می‌گفت: هر وقت گرفتار و مهموم و مغموم می‌شوم، در ایوان طلای حضرت امیرالمؤمنین(ع) می‌نشینم و به بارگاه آن حضرت نگاه می‌کنم و همّ و غم یا گرفتاری‌ام رفع می‌شود. در توسّلات به حضرات معصومان(ع) به بعضی نقداً چیزی می‌رسد و گرفتاری آنها رفع می‌شود، ولی بعضی دیگر بدون اینکه به آنها چیزی برسد، آسوده می‌شوند و با خیال راحت برمی‌گردند. آقای دیگری می‌گفت: مدّت‌ها به فقر و گرفتاری مبتلا بودم، چهل روز به امام زمان(ع) متوسل شدم و به آن حضرت عریضه نوشتم و در آب جاری انداختم، روز آخر صدایی شنیدم که مرا با نام و نام پدر خواند و گفت: «خیال می‌کنید ما از حال شما مطلع نیستیم»؟! بدون اینکه چیزی بدهد. آن صدا، سوز دل مرا آرام کرد، مثل اینکه آب روی آتش بریزند.