سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقی -3

صفحه خانگی پارسی یار درباره

درد ما!

    نظر
می دانم ؛‌می دانم که چشم های خسته اما هنوز امیدوارت نشان از رنجی است که هر ماه و هفته و ساعت و ثانیه می کشی. رنجی عمیق که جگر را به تیر های چند شعبه می دوزد و آب حیات را – ناجوانمردانه – از لب هایت دور می کند .
 به نام حق

 

درد ما !


 

می دانم ؛‌می دانم که چشم های خسته اما هنوز امیدوارت نشان از رنجی است که هر ماه و هفته و ساعت و ثانیه می کشی. رنجی عمیق که جگر را به تیر های چند شعبه می دوزد و آب حیات را – ناجوانمردانه – از لب هایت دور می کند .


 

می دانم ؛ می دانم که هیچ وقت نخواسته ای بر سر کسی به خاطر آنچه می کنی منت بگذاری . اما حیف که نمی گذارند کارت را بکنی. نه تنها حرف هایت را زندانی می کنند که خود نیز بی خیال و آرام به زندگی شان ادامه می دهند. تو را ، نه عقاید خلاف دشمنان ،که منع دوستان از حرکت بازداشته است... و این دوستان سوزش تیر را بیشتر می کنند. بی تعارف ...


 

ناله هایت را از نگاه بغض آمیز اما آرامت می خوانم. مژگانت چه خوب این مجموعه ی شورانگیز متناقض را قاب گرفته اند. فروغ چشم هایت گرچه به نور شمعی از دور در صحرایی از تاریکی می ماند اما در این دنیای ظلمت دل هر جوینده ای را زنده می کند به نور یافتن . دل های زنده شده خوب حرفم را می فهمند . نگاه زندگی بخشت را محکم نگه دار.


 

دردت را خوب می فهمم. شاید تا اندکی پیش تر وقتی می گفتند : "نهاد های مسئول در موضوع حجاب" یاد مسئولیت می افتادیم. یاد یک عده که شب و روز ندارند! یک تکاپوی جمعی . اتاق فکر های متعدد . امروز اما وقتی می گویند : حجاب یاد یک دنیای مرده می افتیم. هم من ؛ هم تو و هم هر دختر دغدغه مند دیگری ... و هر فریادی در این دنیای مرده درون تاریکی گم خواهد شد. بهتر بگویم . مرده نیست. خود را به مردگی زده است. راحت! نه فریاد های تو را می شنود. نه بی حجابی ها را می بیند. ادعای هر دو را هم ، بی هیچ شرمی ! دارد . تا دیروز ها فکر می کردم ادعای مدیر جمهوری اسلامی برایش مسئولیت آور است و از همین باب بهتر است ادعا کند تا فردا سر همین ادعا بشود وادارش کرد به پاسخگویی . اما امروز ها ! و با این ادعا ها ! ادعا هایی که مسئولیت آور نیستند و فقط "خودبالابر" هستند از هرچی مدعی متنفرم ... !


 

نوشته ام که بگویم : تنها نیستی ... ! باور نمی کنی؟ باور نمی کنی که حرفت را هیچ کس نشنود ؛ طرحت را هیچ کس نخواهد ؛ هزاران منت بر سرت بگذارند و من ، یک غریبه ی دور بگویم تنها نیستی... حق داری باور نکنی . اما من با اطمینان ، قاطعیت و هر کلمه ی دیگری که بوی آرامش قلب داشته باشد می گویم : تنها نیستی! جماعت چادری و محجبه های محکم و با عقیده هرچند نمایش بیرونی آن چنانی ندارند ؛ اما محکم و قاطع ایستاده اند ... همچون تو ... شاید مثل من ... مثل هر دختر دغدغه مند دیگری...


 

و حالا نگاه وسیعت را می دوزی به افق و می گویی : وقتی نمی رسیم ؛ چه فرقی می کند حرکت تنهایی یا جمعی ... و من نگاهم را می دوزم به آسمان و می گویم در راه عشق آن چه مهم است وصال نیست . تو باش . تو محکم باش. تو چادرت را نگه دار. تو حجاب رفتارت را حفظ کن. تو از فعالیت برای ترویج "تاج بندگی" خسته نشو . وصال حاصل خواهد شد. نگاهم می کنی و لبخند می زنی ... من میان امواج نگاه تو ، تو میان آسمان منعکس در نگاه من غرق شده ایم ...


 

تو به دل نگیر اگر می گویند : زیر همین چادر فتنه ها می کنید و می گویند : گرمتان نمی شود ؟ طعنه می زنند ؛ انگار نمی دانند آتش طعنه هایشان از هر گرمایی برای جان و روح و دل ما سوزاننده تر است.


 

به دل نگیر اگر انتقاد تو از مسئول را می گیرند به زیر سوال بردن نظام جمهوری اسلامی ! و همین تو ... شاید از همان مسئول ... مجبوری دفاع کنی مقابل مخالفان بی انصاف و دم نزنی ... و اگر دفاع نتوانی باید خجالت عملکرد بد او را تو بکشی . زجر بی خیالی او را تو می بینی و حق نداری انتقاد کنی چون می گویند نظام زیر سوال می رود. که می گوید ؟همان مسئول.بغض راه گلویت را می گیرد... بدحجابی را تو می بینی . طعنه را تو می شنوی. نقد را به جان تو می کنند. اما تو ... حق نداری هیچ بگویی . هرچه هم می گویی از پشت دیوار امن ادارت شنیده نمی شودو این قصه سر دراز دارد ...


گاه کلمه ها دستانی هستند که برای یک خسته نباشید محکم ، یک پیروز باشید درست و حسابی ، یک شوق بی حد جلو آمده اند. گرمای دست هایت را منتظرم... به همراهی تو تا آسمان راهی نیست.


دیدن امام زمان (عج)

    نظر

شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو ببینم؟

استاد: شب یک غذای شور بخور ، آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.

شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب می دیدم!‏ خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب می نوشم ، کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول...!

استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی‏؛‏ تشنه امام زمان(عج) بشو تا خواب امام زمان(عج) ببینی...!



آیا گیاهان«می شنوند»؟ گویا حسی دارند که هنوز ناشناخته است!

    نظر

آیا گیاهان«می شنوند»؟ گویا حسی دارند که هنوز ناشناخته است!

  اما آیا گیاهان قادر به "شنیدن" هم هستند؟ به نظر می رسد که دانه های فلفل قرمز تند (چیلی) می توانند گیاهان پیرامون خود را حس نمایند، حتی اگر آن همسایگان در محفظه ای بدون روزنه قرار شده باشند، که این القاگر آن است که گیاهان دارای حسی هستند که تاکنون ناشناخته باقی مانده است.

یکی از بحث برانگیزترین ادعاها [در علم مدرن] این است که گیاهان می توانند بشنوند، نظری که گذشته آن به سده نوزدهم بر می گردد. از آن زمان تاکنون، چندین مطالعه عنوان کرده است که گیاهان به صدا واکنش نشان می دهند، که این خود به القاهایی تاحدودی نادرست منجر شده است که حرف زدن با گیاهان می تواند به رشد آنها کمک نماید.

تیمی از دانشگاه استرالیای غربی در کراولی با هدایت مونیکا گاگلیانو دانه های فلفل چیلی (کاپسیکوم اننووم) را در هشت ظرف پتری (ظرف کوچک مخصوص کشت میکروب) گذاشت و آنها را در دایره ای پیرامون گلدان گیاه مرزه شیرین (فونیکولوم وولگار) چید.
مرزه شیرین مواد شیمیایی را در هوا و خاک رها می سازد که رشد دیگر گیاهان را کند می نماید. در یکی از چینش ها مرزه در محفظه ای کاملا بسته قرار داده شد که مانع از رسیدن مواد شیمیایی آن به دانه ها می گردید. در آزمایش های دیگری، محفظه بود اما گیاه مرزه در داخل آن قرار نداشت. در همه موردها، تمامی چینش ها در درون محفظه های ضد صدا انجام گرفت تا از هر گونه دخالت علایم بیرونی جلوگیری گردد.
همان گونه که انتظار می رفت، تخم های چیلی که در معرض مرزه قرار داشتند در مقایسه با هنگامی که مرزه نبود با سرعت کمتری جوانه زدند. شگفتی هنگامی بود که مرزه حاضر بود، اما در محفظه بدون روزنه کاملا جدا شده بود: دانه ها [در این هنگام] بالاترین [سرعت های] جوانه زنی را داشتند.
گاگلیانو این آزمایش را با 2400 تخم چیلی در 15 محفظه تکرار نمود و هر بار نتایج همان بود، که این چنین القا می کند که این دانه ها به گونه ای از علامت (سیگنال) واکنش نشان می دادند. وی بر این باور است که این علامت تخم های چیلی را قادر می سازد تا رسیدن مواد شیمیایی که موجب کندی رشد آنها می شود را پیش بینی کنند. در آماده باش برای این وضعیت، آنها شروع به رشد سریعتر می نمایند. به نظر گاگلیانو، از آنجا که محفظه های پیرامون مرزه مانع خروج علایم شیمیایی می شد ممکن است صدا بود که [در این علامت دهی] نقش داشت.  
در آزمایش جداگانه ای، دانه های چیلی ای که در همسایگی گیاهان چیلی درون محفظه ای قرار داشتند نیز به صورت پایایی در مقایسه با دانه هایی که به تنهایی بزرگ می شدند رشد متفاوتی داشتند، که این القاگر آن است که گونه ای از علامت دهی میان آنها در جریان بود. 
ریچارد کاربان از دانشگاه کالیفرنیا در دیویس اظهار داشت، اگرچه این پژوهش در مرحله های ابتدایی خود قرار دارد، اما نتایج آن ارزش پیگیری را دارد. این دستاوردها ، به گفته او، چنین القا می کند که گیاهان دارای وسیله ارتباطی تاکنون-ناشناخته ای هستند، اگرچه هنوز روشن نیست آن چه می تواند باشد

زن، عروسکِ بازی نیست

    نظر

http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/saidgodari/29.jpg

زن، عروسکِ بازی نیست

خداوند شما را با کرامت خلق کرده است، خداوند همان طوری که قوانینی برای محدودیت مردها در حدود این‌که فساد بر آن‌ها راه نیابد دارد، در زن‌ها هم دارد.
همه برای صلاح شماست. همه قوانین اسلامی برای صلاح جامعه است. آن‌ها که زن‌ها را می‌خواهند ملعبه مردان و ملعبه جوان‌های فاسد قرار بدهند، خیانتکارند. زن‌ها نباید گول بخورند، زن‌ها گمان نکنند که این مقام زن است که باید بزک کرده بیرون برود با سر باز و لخت! این مقام زن نیست، این عروسکِ بازی است نه زن. زن باید شجاع باشد، زن باید در مقدرات اساسی مملکت دخالت بکند. زن آدم‌ساز است، زن مربی انسان است.
از خیانت‌های بزرگی که به ملت ما شد این بود که نیروی انسانی ما را از دست گرفتند. نیروی جوانان ما را به عقب راندند، نیروی بانوان ما را به عقب راندند، بانوان ما جنگجو بودند، این‌ها خواستند ننگ‌جو باشند! و خدا نخواست. این‌ها اهانت به مقام زن کردند. این‌ها می‌خواستند زن را مثل شیء، مثل یک متاع به این دست و آن دست بگذارند... زن‌ها باید تقوا داشته باشند. زن‌ها مقام کرامت دارند. زن‌ها اختیار دارند، همان طوری که مردها اختیار دارند.
 
امام خمینی (ره)

 


آرزو در پیری

    نظر

http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/saidgodari/29.jpg

آرزو در پیری

هوا به شدت گرم بود و غلامان با بادبزن­های بزرگ دو طرف تخت هارون ایستاده بودند و او را باد می­زدند.
سرای هارون در سکوت فرو رفته بود. هارون بر تخت تکیه زده و به گوشه­ای خیره مانده بود.
گویی افکاری عمیق مغزش را در هم پیچیده بود بلاخره بعد از سکوتی طولانی لب به سخن گشود و گفت: خیلی مایل هستم تا بدانم آیا کسی در این زمان هست که پیغمبر اسلام را دیده باشد؟
یکی از درباریان جلو آمد و گفت: بله، مولایم! شنیده­ام در یمن پیرمردی زندگی می­کند که پیغمبر اکرم را دیده است.
هارون شگفت­زده از جا بلند شد در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود گفتی: به هر وسیله­ای که ممکن است پیرمرد را نزد من بیاورید که مشتاق دیدارش هستم. چند نفر از فرستادگان رهسپار یمن شدند و پیرمرد را در حالیکه محاسنش تا روی شکمش کشیده شده و بیش از مشتی استخوان نبود در کجاوه­ای چوبی قرار داده و نزد هارون آوردند.
هارون از دیدن پیرمرد خوشحال شد و بعد از خوش آمدگویی گفتی: آیا تو پیغمبر را از نزدیک دیده­ای؟!
پیرمرد با صدایی لرزان و بسیار ضعیف جواب داد: آری من پای منبر پیغمبر اکرم (ص) بوده­ام و از او احادیث بسیاری شنیده­ام.
هارون که قیافه حق به جانبی به خود گرفته بود و سعی بر این داشت تا هیجانی را که سر تا سر وجودش را فرا گرفته پنهان کند. سرفه­ای کرد و گفت: می­توانی بگویی پیغمبر اسلام چه شکلی داشت و رخسارش چگونه بود؟
پیرمرد گفتی: پیغمبر قامتی بلند داشت و چشم­هایی مشکی رنگ که در میان صورت گندمیگون و پیشانی بلندش می­درخشید. موهای آن جناب مجعد بود و بدنش بوی خوش می­داد. به طوری که از هر کوچه­ای عبور می­کرد تا مدتی بوی عطر بدن او در آن کوچه می­پیچید و هر رهگذری را شیفته خود می­گرداند.
هارون گفتی: آیا از آن حضرت حدیثی به یاد داری که برای ما بیان کنی؟
پیرمرد لحظه­ای مکث کرد و گفتی: در این لحظه تنها یک حدیث از آن حضرت به یاد می­آورم که می­فرمود:
(یشیب ابن آدم و یشیب فیه خصلتان الحرص و طول الامل)
اولاد آدم پیر می­شود ولی دو صفت در او جوان می­گردد، حرص و آرزوی دراز.
هارون که از پیرمرد خوشش آمده بود دستور داد تا پول زیادی به او هدیه دادند و او را به آهستگی درون کجاوه گذاشته و به وطنش بازگردانند.
پیرمرد پول را گرفت و رهسپار وطن شد. چند فرسخی از بغداد دور شده بودند که فرستادگان هارون متوجه صدای ضعیفی از کجاوه شدند. پیرمرد با صدایی آهسته آن­ها را صدا می­کرد. وقتی نزد پیرمرد رفتند، گفتی: من را به بغداد بازگردانید چون مطلب مهمی دارم که حتما باید با خلیفه در میان بگذارم.
فرستادگان دوباره کجاوه را به طرف بغداد باز گرداندند و پیرمرد را نزد هارون رساندند. هارون که از دیدن دوباره پیرمرد متعجب شده بود گفتی: تو چه حرف مهمی داشتی که به خاطرش این همه راه را بازگشتی؟!
پیرمرد با صدای ناله و ضعیفی گفتی: می­خواستم بدانم هدیه­ای را که به من داده­ای فقط برای امسالم بود یا این که همه ساله بیایم و این هدیه را بگیریم؟
هارون از شنیدن سوال پیرمرد با صدای بلند خندید و گفتی: راست گفتی که پیغمبر فرموده­اند: هر چند اولاد آدم پیر شود دو صفت او جوان می­شود! تو می­توانی تا هر چند سال دیگر که دوست داشتی بیایی و این هدیه را از من بگیری.
پیرمرد شاد شد و به طرف وطنش بازگشت اما این شادی به پیرمرد وفا نکرد. او هنوز در چند فرسخی وطنش بود که عزراییل جانش را گرفت و نتوانست از این هدیه بهره­مند شود.