سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقی -3

صفحه خانگی پارسی یار درباره

آرزو در پیری

    نظر

http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/saidgodari/29.jpg

آرزو در پیری

هوا به شدت گرم بود و غلامان با بادبزن­های بزرگ دو طرف تخت هارون ایستاده بودند و او را باد می­زدند.
سرای هارون در سکوت فرو رفته بود. هارون بر تخت تکیه زده و به گوشه­ای خیره مانده بود.
گویی افکاری عمیق مغزش را در هم پیچیده بود بلاخره بعد از سکوتی طولانی لب به سخن گشود و گفت: خیلی مایل هستم تا بدانم آیا کسی در این زمان هست که پیغمبر اسلام را دیده باشد؟
یکی از درباریان جلو آمد و گفت: بله، مولایم! شنیده­ام در یمن پیرمردی زندگی می­کند که پیغمبر اکرم را دیده است.
هارون شگفت­زده از جا بلند شد در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود گفتی: به هر وسیله­ای که ممکن است پیرمرد را نزد من بیاورید که مشتاق دیدارش هستم. چند نفر از فرستادگان رهسپار یمن شدند و پیرمرد را در حالیکه محاسنش تا روی شکمش کشیده شده و بیش از مشتی استخوان نبود در کجاوه­ای چوبی قرار داده و نزد هارون آوردند.
هارون از دیدن پیرمرد خوشحال شد و بعد از خوش آمدگویی گفتی: آیا تو پیغمبر را از نزدیک دیده­ای؟!
پیرمرد با صدایی لرزان و بسیار ضعیف جواب داد: آری من پای منبر پیغمبر اکرم (ص) بوده­ام و از او احادیث بسیاری شنیده­ام.
هارون که قیافه حق به جانبی به خود گرفته بود و سعی بر این داشت تا هیجانی را که سر تا سر وجودش را فرا گرفته پنهان کند. سرفه­ای کرد و گفت: می­توانی بگویی پیغمبر اسلام چه شکلی داشت و رخسارش چگونه بود؟
پیرمرد گفتی: پیغمبر قامتی بلند داشت و چشم­هایی مشکی رنگ که در میان صورت گندمیگون و پیشانی بلندش می­درخشید. موهای آن جناب مجعد بود و بدنش بوی خوش می­داد. به طوری که از هر کوچه­ای عبور می­کرد تا مدتی بوی عطر بدن او در آن کوچه می­پیچید و هر رهگذری را شیفته خود می­گرداند.
هارون گفتی: آیا از آن حضرت حدیثی به یاد داری که برای ما بیان کنی؟
پیرمرد لحظه­ای مکث کرد و گفتی: در این لحظه تنها یک حدیث از آن حضرت به یاد می­آورم که می­فرمود:
(یشیب ابن آدم و یشیب فیه خصلتان الحرص و طول الامل)
اولاد آدم پیر می­شود ولی دو صفت در او جوان می­گردد، حرص و آرزوی دراز.
هارون که از پیرمرد خوشش آمده بود دستور داد تا پول زیادی به او هدیه دادند و او را به آهستگی درون کجاوه گذاشته و به وطنش بازگردانند.
پیرمرد پول را گرفت و رهسپار وطن شد. چند فرسخی از بغداد دور شده بودند که فرستادگان هارون متوجه صدای ضعیفی از کجاوه شدند. پیرمرد با صدایی آهسته آن­ها را صدا می­کرد. وقتی نزد پیرمرد رفتند، گفتی: من را به بغداد بازگردانید چون مطلب مهمی دارم که حتما باید با خلیفه در میان بگذارم.
فرستادگان دوباره کجاوه را به طرف بغداد باز گرداندند و پیرمرد را نزد هارون رساندند. هارون که از دیدن دوباره پیرمرد متعجب شده بود گفتی: تو چه حرف مهمی داشتی که به خاطرش این همه راه را بازگشتی؟!
پیرمرد با صدای ناله و ضعیفی گفتی: می­خواستم بدانم هدیه­ای را که به من داده­ای فقط برای امسالم بود یا این که همه ساله بیایم و این هدیه را بگیریم؟
هارون از شنیدن سوال پیرمرد با صدای بلند خندید و گفتی: راست گفتی که پیغمبر فرموده­اند: هر چند اولاد آدم پیر شود دو صفت او جوان می­شود! تو می­توانی تا هر چند سال دیگر که دوست داشتی بیایی و این هدیه را از من بگیری.
پیرمرد شاد شد و به طرف وطنش بازگشت اما این شادی به پیرمرد وفا نکرد. او هنوز در چند فرسخی وطنش بود که عزراییل جانش را گرفت و نتوانست از این هدیه بهره­مند شود.