سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقی -3

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بخشى از اخلاق ، صفات و کرامات امام هفتم

    نظر
بخشى از اخلاق ، صفات و کرامات امام هفتم

ابن طلحه مى گوید (973) وى امامى (( جلیل القدر، عظیم الشاءن و کثیر التهجد )) بود. کسى که در راه اجتهاد کوشا بود و کراماتى از او مشاهده شده و به عبادت مشهور و بر طاعات مواظب بود و شب را به سجده و قیام ، و روز را به صدقه و صیام ، سپرى مى کرد.

و به دلیل حلم زیاد و گذشت فراوانش از تجاوزگران ، به آن جناب کاظم گفته اند در برابر کسى بدى کرده بود، نیکى مى کرد و بر آن که جسارت ورزیده بود عفو و اغماض مى نمود. به خاطر عبادتهاى بسیارى وى را عبد صالح مى خواندند و در عراق به خاطر آنکه حاجت متوسلان به خداى تعالى را بر مى آورد، به باب الحوائج مشهور مى باشد، کراماتش باعث حیرت خردمندان گردید از آن رو که وى در پیشگاه خدا پایدار و استوار بوده است .

ابن طلحه مى گوید: وى چندین لقب دارد که مشهورترین آنها، کاظم است . و از جمله آنها صابر، صالح و امین مى باشد. و امّا مناقب آن حضرت فراوان است و اگر هیچ یک از آنها نبود جز عنایت پروردگار به وى ، همین یک منقبت او را بس بود.

شیخ مفید - رحمه اللّه - مى گوید: ابوالحسن موسى علیه السلام عابدترین و فقیه ترین اهل زمانش بود و از همگان بخشنده تر و بزرگوارتر بود. نقل شده است که آن حضرت نافله هاى شب را تا نماز صبح ادامه مى داد، سپس ‍ تعقیبات نماز را تا طلوع آفتاب به جا مى آورد و به سجده مى رفت و سرش را از دعا و حمد خدا تا نزدیک ظهر بلند نمى کرد زیاد دعا مى کرد و مى گفت : 

((اللهم انى اءساءلک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب )) و این عبارات را تکرار مى کرد.

و از جمله دعاهاى آن حضرت است :

((عظم الذنب من عبدک ، فلیحسن العفو من عندک )).

همواره از ترس خدا مى گریست به حدى که محاسنش با اشک چشمهاتر مى شد و از همه کس بیشتر، با خانواده و خویشاوندان صله رحم داشت . در شب هنگام از مستمندان مدینه دلجویى مى کرد؛ در زنبیلش پول نقد از درهم و دینار و همچنین آرد و خرما به دوش مى کشید و به فقرا مى رساند به طورى که نمى دانستند از کجا مى آید.(974)

محمّد بن عبیداللّه بکرى مى گوید: به مدینه رفتم ، وامى داشتم که از بس ‍ طلبکار آن را مطالبه مى کرد، درمانده شده بودم ، با خود گفتم نزد ابوالحسن موسى علیه السلام بروم و درد دل کنم . در مزرعه اى که داشت خدمت آن حضرت رسیدم ؛ غلامى در حضورش بود، داخل غربال بزرگى قطعات گوشت خشکیده اى بود، من هم با او خوردم ، آنگاه پرسید چه حاجت دارى ؟ جریان را گفتم ، وارد خانه شد، چندان زمانى نگذشت که بیرون آمد، به غلامش فرمود: برو! آنگاه دستش را به طرف من دراز کرد، کیسه اى را که سیصد دینار داشت به من داد سپس از جا بلند شد و رفت . بعد من برخاستم و بر مرکبم سوار شدم و مراجعت کردم .(975)

آورده اند که مردى از اولاد عمر بن خطاب در مدینه بود، همواره موسى بن جعفر علیه السلام را مى آزرد و هر وقت وى را مى دید دشنامش مى داد و به على علیه السلام ناسزا مى گفت ، اصحاب عرض کردند: به ما اجازه دهید تا این فاجر را بکشیم ! امام علیه السلام آنها را نهى کرد و به شدت از این کار باز داشت .

روزى پرسید عمرى کجا است ؟ گفتند: به کشتزارش رفته است ، امام علیه السلام از شهر بیرون شد، سوار بر الاغش به مزرعه او رفت ، مرد عمرى فریاد بر آورد، زراعت ما را پا مال نکن امّا ابوالحسن علیه السلام با الاغش ‍ همان طور مى رفت تا به نزد وى رسید، پیاده شد و نشست ، با او خوشرویى کرد وى را خنداند و فرمود: چقدر براى کشتزارت خرج کرده اى ؟ گفت : صد دینار. فرمود: چقدر امیدوارى که محصول بردارى ؟ عرض کرد: علم غیب ندارم .

فرمود: گفتم : چقدر امیدوارى که عایدت شود؟ گفت : امید دویست درهم عایدى دارم . امام علیه السلام کیسه اى را بیرون آورد که سیصد درهم داشت به او داد و فرمود: این را بگیر، زراعتت هم به حال خودش باقى است و خداوند به قدرى که انتظار دارى نصیب تو خواهد کرد. مى گوید: آن مرد عمرى از جا برخاست سر حضرت را بوسید و تقاضا کرد از لغزش او بگذرد. امام علیه السلام لبخندى به او زد و برگشت و راهى مسجد شد دید عمرى در مسجد نشسته است . همین که چشمش به امام افتاد، عرض کرد: خدا مى داند که رسالتش را در کجا قرار دهد.

راوى مى گوید: اصحاب امام علیه السلام به جانب آن مرد شتافتند و گفتند: جریان تو چیست ، تو که عقیده دیگرى داشتى ؟ جواب داد: شما هم اکنون شنیدید که من چه گفتم . و همچنان امام علیه السلام را دعا مى کرد ولى آنها با وى و او با ایشان مخاصمه مى کردند. همین که امام علیه السلام به منزلش برگشت به اصحابى که پیشنهاد کشتن عمرى را کرده بودند، فرمود: دیدید چگونه کار او را اصلاح کردم و شرش را کفایت نمودم .(976)

گروهى از دانشمندان نقل کرده اند که ابوالحسن علیه السلام همواره دویست تا سیصد دینار صله مى داد و کیسه هاى (مرحمتى ) موسى بن جعفر علیه السلام ضرب المثل بود.(977)

على بن عیسى مى گوید: (چنان که گفتیم : آن حضرت ) فقیه ترین مردم زمان خویش و از همه بیشتر حافظ قرآن بود. قرآن را خوش صداتر از همه تلاوت مى کرد؛ وقتى که قرآن مى خواند غمگین بود و مى گریست و شنوندگان را نیز مى گریانید. مردم مدینه او را زینت متهجدان مى نامیدند و به دلیل آنکه خشم خود را فرو مى خورد، کاظم نام گرفت . آن حضرت به قدرى در برابر ستمگران بردبارى کرد که سرانجام در زندان و کنده و زنجیر ایشان شهید شد.(978)

کرامات الکاظمیه

امّا کرامات آن حضرت ، از کتاب ابن طلحه (979) به نقل از حسام بن حاتم اصم آمده است که وى از ابى حاتم نقل کرده است که شقیق بلخى به من گفت : در سال 149 ه -. ق . به قصد انجام فریضه حج بیرون شدم و در قادسیه فرود آمدم ، در آن میان که من به کثرت مردم ، و زیورهایى که با خود داشتند، ناگاه چشمم به جوان خوش سیماى گندمگون لاغرى افتاد که بالاى جامه هایش جامه اى پشمى پوشیده و عبایى به دور خود پیچیده و نعلینى در پا، یکه و تنها نشسته بود. با خود گفتم ، این جوان از صوفیه است ، مى خواهد در بین راه خود را بر مردم تحمیل کند، به خدا سوگند که هم اکنون نزد او مى روم و او را سرزنش مى کنم . نزدیک او رفتم ، چون مرا دید که به سمت او مى روم ، فرمود: ((اى شقیق از بسیارى گمانها دورى کن که برخى گمانها گناه است )) سپس مرا ترک گفت و به راه خود رفت . با خود گفتم این کار شگفتى است که وى آنچه را در باطنم گذشته بود به زبان آورد و نام مرا گفت .

این کسى جز بنده صالح خدا نباید باشد، نزد او مى روم و از او درخواست مى کنم تا مرا به خدمتگزارى بپذیرد، با عجله به دنبالش رفتم امّا به وى نرسیدم و از چشمم ناپدید شد. چون در محل واقصه فرود آمدیم ، دیدم نماز مى خواند و در حال نماز، بدنش مى لرزد و اشکهایش جارى است . با خود گفتم : این همان همسفر من است ، نزد او بروم و حلیت بطلبم ، صبر کردم تا نشست ، به طرف او رفت همین که دید به سمت او مى روم فرمود: ((یا شقیق بخوان : (( و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى )) )) (980) سپس مرا ترک کرد و رفت . با خود گفتم این جوان از ابدال است ؛ دوبار از دل من خبر داد، همین که در منزل زباله فرود آمدیم ، دیدیم آن جوان کنار چاهى ایستاده است ؛ در دستش مشک آب کوچکى است و مى خواهد آب خوردن تهیه کند، مشک از دستش در چاه افتاد و من به او نگاه مى کردم دیدم چشم به آسمان دوخت و شنیدم که مى گفت :

 

((انت ربى اذا ظماءت الى الما

 

 

 وقوتى اذا اردت طعاما. )) (981)

 

 

خداوندا اى مولاى من ، من چیزى جز آن را ندارم ، نگذار از دستم برود!)) 

 

شقیق مى گوید: به خدا سوگند، دیدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز کرد و مشک را گرفت و پر آب کرد، وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند، سپس به دو طرف توده اى از شن رفت ، آنها را با مشت بر مى داشت ، میان مشک مى ریخت و تکان مى داد و میل مى کرد. جلو رفتم ، سلام دادم ، جواب سلام مرا داد. عرض کردم : از زیادى نعمتى که خداوند به شما داده ، به من بخورانید. فرمود: اى شقیق ! نعمت ظاهرى و باطنى خداوند همواره به ما مى رسد، پس به پروردگارت خوشبین باش . سپس مشک را به من داد مقدارى خوردم دیدم تلخان و شکر است .

به خدا سوگند که هرگز خوشمزه تر و خوشبوتر از آن را نخورده بودم . سیر غذا و سیر آب شدم چندان که چند روزى میل به غذا و آب نداشتم . بعدها او را ندیدم تا وارد مکه شدیم ، شبى او را کنار ناودان طلا دیدم ؛ در آن نیمه شب با خشوع و آه و گریه نماز مى خواند، همچنان بود تا شب گذشت و چون فجر طلوع کرد در جاى نمازش نشست و تسبیح مى گفت سپس از جا بلند شد و نماز صبح خواند، هفت شوط طواف کرد و از مسجد بیرون شد. دنبالش رفتم ، دیدم دوستان و غلامانى دارد، برخلاف آنچه بین راه دیده بودم ، مردم اطرافش ‍ مى گردند و به او سلام مى دهند. از کسى که نزدیکش بود، پرسیدم : این جوان کیست ؟

گفت : این موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام است . با خود گفتم : اگر این امور شگفت آور جز از چنین آقایى بود، تعجب مى کردم .

از کتاب شیخ مفید - رحمه اللّه - در باب دلایل و آیات و معجزات و علامات امامت ابوالحسن موسى علیه السلام از هشام بن سالم نقل شده است که مى گوید: پس از وفات امام صادق علیه السلام من به همراه محمّد بن نعمان ، صاحب طاق در مدینه بودیم و مردم در اطراف عبداللّه بن جعفر به عنوان این که پس از پدرش او صاحب امر است ، جمع مى شدند. ما در حالى وارد شدیم که مردم در نزد او بودند، از زکات پرسیدیم که در چه مقدار واجب مى شود؟ گفت : در دویست درهم ، پنج درهم . گفتیم : در صد درهم چه قدر؟ گفت : دو درهم و نصف ، گفتیم : به خدا سوگند که مرجثه هم چنین حرفى را نزده اند. گفت : به خدا قسم من نمى دانم که کجا برویم .

من با ابوجعفر احول در یکى از کوچه هاى مدینه نشسته بودیم و مى گریستیم ، و نمى دانستیم به کجا رو آوریم و نزد چه کسى برویم . به عقیده مرجثه معتقد شویم ، یا به قدریه مراجعه کنیم ، با معتزله هم عقیده شویم یا به زیدیه رجوع کنیم ؟ ما همچنان متحیر بودیم که ناگاه پیرمرد ناشناسى آمد و با دستش به من اشاره کرد. ترسیدم که از جاسوسهاى ابوجعفر منصور باشد؛ چون او در مدینه جاسوسهایى داشت تا ببینند پس از امام صادق علیه السلام مردم به چه کسى مراجعه مى کنند تا او را بگیرند و گردنش را بزنند.

من ترسیدم که این مرد، از آنها باشد، به احول گفتم : من بر خود و بر تو بیمناکم ، تو از من فاصله بگیر، او تنها هدفش منم نه تو، پس تو از من دور شو تا هلاک نشوى و به نابودى خودت کمک نکنى . مقدار زیادى از من دور شد و من در پى آن پیرمرد رفتم . چون امیدى به خلاصى خود از دست او نداشتم ، همچنان به دنبال او مى رفتم و آماده مرگ بودم تا این که مرا به در خانه ابوالحسن موسى علیه السلام رساند، آنگاه مرا به حال خود گذاشت و رفت .

ناگاه خدمتگزارى از بیرون منزل ، گفت : وارد شو، خدا تو را بیامرزد! من وارد شدم ، ناگاه دیدم ابوالحسن بن موسى بن جعفر علیه السلام بى مقدمه رو به من کرد و فرمود: به سوى من ! به سوى من ! نه به سمت مرجثه برو، نه به سوى قدریه و نه سوى معتزله و نه به جانب زیدیه ! عرض کردم : فدایت شوم ، پدرت از دنیا رفت ؟ فرمود: آرى ، عرض کردم : به اجل خود از دنیا رفت ؟ فرمود: آرى ، عرض کردم : بنابراین بعد از آن حضرت چه کسى امامت و رهبرى ما را عهده دار است ؟ فرمود: اگر خدا بخواهد تو را هدایت کند، هدایت خواهد کرد. عرض کردم : برادرت عبداللّه گمان مى برد که بعد از پدرش او امام و رهبر مردم است ؟ فرمود: عبداللّه مى خواهد کسى خدا را عبادت نکند.

عرض کردم : به این ترتیب ، بعد از پدر بزرگوارتان امام کیست ؟ فرمود: اگر بخواهد تو را هدایت کند، هدایت خواهد کرد. عرض ‍ کردم : فدایت شوم ، پس تو امام و رهبر مایى ؟ فرمود: من چنین سخنى نمى گویم . هشام بن سالم مى گوید: با خود گفتم : همانا راه درستى را در مساءله نرفتم . آنگاه عرض کردم : فدایت شوم ، آیا شما خود امامى دارید؟ فرمود: نه . با شنیدن این پاسخ ، بزرگى و هیبت آن حضرت چنان بر قلب من وارد شد که جز خدا کسى نمى داند! سپس گفتم : فدایت شوم ، آیا مى توانم چیزى را از شما بپرسم که از پدرت مى پرسیدم !

فرمود: جهت اطلاع خودت بپرس ولى به دیگران نگو زیرا اگر بین مردم منتشر شود باعث کشتن من شده اى ! مى گوید: پس سؤ الاتى کردم ، دیدم دریاى بى پایانى است ، عرض ‍ کردم : فدایت شوم ، شیعیان پدرت سرگردانند، اجازه مى فرمایید این مطلب را به ایشان بگویم و آنها را به جانب شما بخوانم در حالى که شما از من خواستید مطلب را پوشیده نگه دارم ؟ فرمود: کسى را که اطمینان به هدایتش داشتى بگو ولى از او قول بگیر که مطلب را مخفى بدارد زیرا اگر آن را پخش کند سر مرا بر باد خواهد داد - با دست مبارک اشاره به گلویش کرد - هشام مى گوید: از محضر امام علیه السلام بیرون آمدم ، ابوجعفر احول را دیدم ، پرسید: از خانه موسى بن جعفر چه خبر؟

گفتم : هدایت . و جریان را نقل کردم ، سپس زراره و ابوبصیر را دیدیم آنها خدمت امام رفتند و سخن آن حضرت را شنیدند و براى آنها یقین حاصل شد. بعدها مردم را گروه گروه دیدیم ، هر کس که خدمت آن حضرت شرفیاب شد (به امامت او) اطمینان یافت و جز گروه عمار ساباطى ، و جز اندکى از مردم کسى به سراغ عبداللّه نرفت .

از همان کتاب از قول رافعى نقل شده است که مى گوید: پسر عمویى داشتم به نام حسن بن عبداللّه که مردى پارسا و از عابدترین مردم زمانش بود و به خاطر کوشش در دیانت و عبادت ، دستگاه حکومتى از او چشم مى زد و چه بسا با امر به معروف و نهى از منکر خشم حکومتیان را بر مى انگیخت ولى به خاطر صلاح وى آن را تحمل مى کردند، و به این حال بود تا این که روزى وارد مسجد شد در حالى که ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام در مسجد بود. آن حضرت اشاره فرمود، حسن نزد وى رفت ، فرمود: اى ابوعلى چه قدر شادمانیم و دوست مى داریم این حالى را که تو دارى ، جز این که تو معرفت ندارى ، به دنبال معرفت برو! عرض کرد: فدایت شوم ، معرفت چیست ؟

فرمود: برو فقه و حدیث بیاموز! گفت : از که بیاموزم ؟ فرمود: از فقهاى مدینه بیاموز و سپس آنها را بر من عرضه کن ! مى گوید: حسن بن عبداللّه رفت و (آموخته هاى خود را) نوشت و بعد آمد، نوشته ها را بر آن حضرت قرائت کرد، ولى امام علیه السلام همه را مردود شمرد. آنگاه فرمود: برو آگاهى پیدا کن ! حسن بن عبداللّه به دینش اهمیت مى داد. راوى مى گوید: وى همواره در پى فرصتى بود تا این که ابوالحسن علیه السلام به قصد مزرعه اى که در خارج مدینه داشت حرکت کرد، در بین راه آن حضرت را دید، عرض کرد: فدایت شوم من در پیشگاه خداى تعالى بر شما حجت را تمام مى کنم مرا به آنچه معرفتش بر من واجب است راهنمایى کنید.

مى گوید: در این جا ابوالحسن علیه السلام او را به امر امیرالمؤ منین و حقانیت آن بزرگوار و امر امام حسن و امام حسین و على بن حسین و محمّد بن على و جعفر بن محمّد صلوات اللّه علیهم ، آگاه ساخت و سپس ساکت شد. عرض کرد: فدایت شوم ، امروز امام کیست ؟ فرمود: اگر بگویم مى پذیرى ؟ گفت : آرى . فرمود: امروز من امامم . عرض کرد: دلیلى بفرمایید که من براى دیگران استدلال کنم . فرمود: نزد آن درخت برو - به درخت خارى اشاره کرد - بگو: موسى بن جعفر مى گوید: نزد من بیا! مى گوید: نزد آن درخت آمدم و پیام امام علیه السلام را رساندم . به خدا سوگند دیدم درخت زمین را شکافت و آمد در مقابل حضرت ایستاد. آنگاه امام علیه السلام اشاره فرمود: برگرد! برگشت .

راوى مى گوید: حسن بن عبداللّه به امامت آن حضرت ایمان آورد و بعد به خاموشى و عبادت به سر مى برد و پس از آن کسى او را ندید که سخنى بگوید.(982)

از جمله روایتى است که عبداللّه بن ادریس از ابن سنان نقل کرده ، مى گوید: روزى هارون الرشید چند جامه براى على بن یقطین فرستاد و بدان وسیله او را گرامى داشت ، در میان آنها شنلى از خز سیاه بود که همچون جامه مخصوص پادشاهان ، طلادوزى شده بود! على بن یقطین تمام آن جامه ها را خدمت ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام فرستاد و از آن جمله همان شنل بود و مقدارى مال نیز بر آنها افزود که طبق معمول از خمس مالش ‍ خدمت امام علیه السلام مى فرستاد.

همین که این جامه ها و اموال به دست امام علیه السلام رسید، آنها را قبول کرد امّا شنل را به وسیله همان قاصد به على بن یقطین بازگرداند و به او نوشت : آن را نگه دار و مبادا از دستت بیرون کنى که در آینده نزدیک ، به آن سخت نیازمند خواهى شد. على بن یقطین از این که شنل را به او برگردانده اند، به شک افتاد و علت آن را نفهمید ولى آن را نگهداشت ، مدتى گذشت على بن یقطین نسبت به غلام مخصوصش ‍ غضبناک شد و او را از کار بر کنار ساخت .

غلام علاقه على بن یقطین را به ابوالحسن موسى علیه السلام مى دانست و از فرستادن مال و جامه و هدایا در فرصتهاى مختلف ، براى امام علیه السلام ، اطلاع داشت . از این رو نزد هارون رفت و بدگویى کرد و گفت : او به امامت موسى بن جعفر قائل است و هر سال خمس مالش را نزد او مى فرستد و در فلان وقت آن شنل مرحمتى امیرالمؤ منین را براى او فرستاده است . هارون برآشفت و بشدت غضبناک شد و گفت : من حقیقت این مطلب را کشف مى کنم اگر همین طور باشد که تو مى گویى به زندگى او خاتمه مى دهم . فورى فرستاد و على بن یقطین را احضار کرد. همین که حاضر شد، گفت : آن شنلى را که به تو مرحمت کردیم چه کردى ؟

گفت : یا امیرالمؤ منین : آن در نزد من در جامه دانى مهر و موم شده است ، آن را معطر نگه داشته ام و کمتر روزى است که صبح جامه دان را باز نکنم و از باب تبرّک به آن نگاه نکنم . هر صبح و شب آن را مى بوسم و به جاى اولش بر مى گردانم ، هارون گفت : هم اکنون آن را حاضر کن ! گفت : اطاعت یا امیرالمؤ منین . یکى از خدمتگزارانش را خواست و گفت : برو به فلان حجره خانه من و کلیدش را از خدمتگزارم بگیر و در حجره را باز کن سپس فلان صندوق را بگشا و آن جامه دانى را که مهر و موم است بیاور. چیزى نگذشت که غلام رفت و جامه دان را مهر شده آورد و در مقابل هارون نهاد، هارون دستور داد تا مهر آن را شکسته آن را باز کنند.

همین که باز کردند، شنل تا شده و معطر به حال خود باقى است . خشم هارون فرو نشست ، سپس به على بن یقطین گفت : آن را به جاى خود برگردان و تو نیز سرفراز برگرد، دیگر هرگز سخن هیچ سخن چینى را درباره تو باور نخواهم کرد. آنگاه دستور داد تا جایزه گرانبهایى براى على بن یقطین فرستادند و فرمود، هزار تازیانه به غلام سخن چین بزنند، حدود پانصد تازیانه به او زده بودند که مرد.(983)

از جمله به نقل از محمّد بن فضل روایت شده که مى گوید: میان اصحاب ما درباره مسح پاها به هنگام وضو، روایت مختلف بود که آیا از انگشتان تا برآمدگى روى پاها مسح بکشند یا از برآمدگیها تا انگشتان . این بود که على بن یقطین نامه اى به ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام نوشت : فدایت شوم ، دانشمندان ما در مسح پاها اختلاف دارند اگر صلاح بدانید به خط خودتان چیزى بنویسید تا ان شاء اللّه ، مطابق آن علم کنم ، امام علیه السلام در پاسخ نوشت : مورد اختلاف در وضو را که نوشته بودى فهمیدم ولى آنچه را که در این باره به تو امر مى کنم آن است که سه مرتبه مضمضه و سه بار استنشاق کن و لابلاى موهاى ریشت آب را رسوخ ده و سه مرتبه صورتت را بشوى و دستهایت را سه بار تا آرنج شستشو کن و تمام سرت را مسح بکش و به بیرون و به درون گوشهایت دست بکش و سه مرتبه پایت را تا برآمدگى بشوى و بر خلاف این دستور عمل نکن !

وقتى که نامه امام به على بن یقطین رسید از مطالب نامه که بر خلاف اجماع علماى شیعه بود تعجب کرد، امّا با خود گفت : مولایم به آنچه فرموده داناتر است و من فرمان او را مى برم . بعدها على بن یقطین در وضویش مطابق نامه عمل کرد و براى اجراى دستور امام علیه السلام با نظر تمام علماى شیعه مخالفت مى کرد. تا این که نزد هارون از على بن یقطین بدگویى کردند و گفتند: او رافضى و مخالف شماست .

هارون به بعضى از نزدیکانش گفت : درباره على بن یقطین و اتهام او به مخالفت با ما و گرایش به رافضیها پیش من زیاد سعایت شده است ولى من در خدمتگزارى اش نسبت به خود قصورى ندیده ام و بارها او را آزموده ام چیزى از اتهام او بر ما ثابت نشده است و مایلم که جریان او را به طورى که خود نداند تا از من بر حذر شود، کشف کنم . گفتند: یا امیرالمؤ منین ! رافضیها در وضو گرفتن با اهل سنت مخالفند و وضو را ساده مى گیرند و پاها را نمى شویند، او را بدون این که بفهمد آزمایش کنید. گفت : بسیار خوب ، با این عمل حقیقت وضع او روشن مى شود.

سپس ‍ مدتى او را به حال خود گذاشت و به کارى در منزلش مشغول ساخت تا وقت نماز فرا رسید، على بن یقطین همیشه براى وضو و نمازش اطاق خلوتى داشت همین که وقت نماز شد، هارون پشت دیوار ایستاد؛ جایى که وى على بن یقطین را مى دید ولى او هارون را نمى دید. پس على بن یقطین آب وضو خواست و مطابق دستور امام علیه السلام وضو گرفت ، در حالى که هارون با چشم خود مى دید، وقتى که جریان را دید نتوانست خوددارى کند جلو آمد تا جایى که على بن یقطین او را دید، صدا زد یا على بن یقطین کسى که پنداشته است تو رافضى هستى دروغ گفته است .

و از آن به بعد مقام على بن یقطین پیش هارون بالا رفت و نامه امام علیه السلام بدون هیچ مقدمه اى رسید: اى على بن یقطین از هم اکنون مطابق دستور الهى وضو بگیر؛ یک مرتبه صورتت را به قصد وجوب و یک مرتبه به منظور استحباب بشوى و دستهایت را از آرنج نیز همین طور شستشو بده و جلو سر و روى پاهایت را از زیادى رطوبت وضویت مسح کن ، آنچه از آن بر تو بیمناک بودیم بر طرف شد. والسلام .(984)

از جمله به نقل از على بن حمزه بطائنى روایت شده که مى گوید: روزى امام ابوالحسن علیه السلام از مدینه به قصد مزرعه اى که در خارج شهر داشت بیرون شد در حالى که من همراهش بودم ؛ او استرى سوار بود و من بر الاغى سوار بودم . مقدارى که راه رفتیم ، شیرى جلو ما را گرفت ، من از ترس ‍ در جاى خود ایستادم امّا ابوالحسن علیه السلام جلو رفت و اعتنایى نکرد، دیدم شیر در برابر او کرنش مى کند، دم مى جنباند و همهمه مى کند.

امام علیه السلام توقف کرد، گویى به همهمه او گوش مى دهد، شیر پنجه اش ‍ را روى ران استر امام علیه السلام نهاد. من پیش خود سخت وحشت زده شدم ، آنگاه شیر به یک طرف راه حرکت کرد و امام علیه السلام رو به سمت قبله برگرداند و شروع به دعا خواندن کرد، لبهایش را به گفتن ذکرى حرکت مى داد که من نمى فهمیدم ، سپس با دست به طرف شیر اشاره اى کرد که برو! شیر همهمه طولانى کرد و امام علیه السلام مى گفت : آمین ! آمین ! و شیر از راهى که آمده بود، رفت تا ناپدید شد و امام علیه السلام به راه خود ادامه داد، همین که از آن جا دور شدیم ، عرض کردم : فدایت شوم ، جریان این شیر چه بود؟ به خدا سوگند که من براى شما ترسیدم و حال او را با شما تعجب آور دیدم .

امام ابوالحسن علیه السلام فرمود: آن شیر آمده بود از سختى زایمان ماده اش شکایت مى کرد و از من خواست تا از خدا بخواهم که گرفتارى او را بر طرف کند و من آن کار را کردم ، و به دلم افتاد که نوزادش ‍ نر خواهد بود، او را مطلع کردم . او در مقابل گفت : برو در امان خدا! خداوند هیچ درنده را بر تو و اولا تو کسى از شیعیانت مسلط نکند و من آمین گفتم .