سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقی -3

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چیزی جز فرج امام زمان، از خدا تقاضا نکنید

    نظر

رجبعلی نکوگویان» مشهور به «شیخ رجبعلی خیاط» در سال 1262 هجری در تهران متولد شد. پدر وی «مشهدی باقر» نام داشت و کارگر بود، اما خود وی به پیشه خیاطی روی آورد و به همین دلیل به رجبعلی خیاط مشهور شد.

از دوران کودکی شیخ رجبعلی خیاط، اطلاعات چندانی در دست نیست؛ به جز اینکه پدر وی در سن 12 سالگی فوت می‌کند و شیخ از داشتن خواهر و برادر تنی محروم بوده است.
خود جناب شیخ از قول مادرش چنین نقل می‌کند: موقعی که تو را در شکم داشتم، شبی پدرت غذایی را به خانه آورد وخواستم بخورم. دیدم که تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شکمم می‌کوبی
.
احساس کردم که از این غذا نباید بخورم. دست نگه داشتم و از پدرت پرسیدم؟پدرت گفت، حقیقت این است که این‌ غذاها را بدون اجازه از مغازه‌ای که در آن کارمی‌کنم، آورده‌ام. من هم از آن غذا مصرف نکردم
.
این مرد خدا در روز دهم شهریور 1340 هجری شمسی و در سن 79 سالگی درگذشت. مزار وی در ابن‌بابویه شهرری،زیارتگاه دوست‌داران آن شیخ باکرامت است. شیخ هنگام وفات دارای سه دختر و پنج پسربود
.
شیخ تمام عمر خویش را در خانه‌ای ساده و خشتی که از پدر به ارث بردهبود، زندگی کرد. این خانه در خیابان مولوی، کوچه سیاه‌ها (شهید منتظری فعلی) قرارداشت
.
فرزند شیخ در مورد این خانه می‌گوید: هر وقت باران می‌آمد، باران ازسقف منزل ما به کف اتاق می‌ریخت. روزی یکی از امرای ارتش با چند تن از شخصیت‌هایکشوری به خانه ما آمده بودند. ما لگن و کاسه زیر چکه‌های باران گذاشته بودیم. اووضع زندگی ما را که دید، رفت دو قطعه زمین خرید و آنها را به پدرم نشان داد و گفت: یکی را برای شما خریدم و دیگری را برای خودم. پدرم گفت: آنچه داریم برای ما کافیست
.
یکی دیگر از فرزندان شیخ نیز می‌گوید: من وقتی وضع زندگی‌ام بهتر شد، بهپدرم گفتم: آقاجان! من 4 تومان دارم و این خانه را که خشتی است، 16 تومان می‌خرند،اجازه دهید در شهباز خانه‌ای نو بخریم. شیخ رجبعلی گفت: هر وقت خواستی، برو برایخود بخر، برای من همین جا خوب است
.
نقل است جناب شیخ یکی از اتاق‌های منزلشرا به یک راننده تاکسی به نام مشهدی یدالله، ماهیانه 20 تومان اجاره داد. هنگامی کهمشهدی یدالله صاحب دختر شد، مرحوم شیخ نامش را معصومه گذاشت. پس از گفتن اذان واقامه در گوش نوزاد، یک 2 تومانی در پر قنداقش گذاشت و رو به مستأجرش گفت: آقایدالله! حالا خرجت زیاد شده است، از این ماه به جای 20 تومان، 18 تومان بده
.
لباس جناب شیخ بسیار ساده و تمیز بود. نوع لباسی که او می‌پوشید، نیمهروحانی بود. چیزی شبیه لباده روحانیان بر تن می‌کرد و عرقچین بر سر می‌گذاشت و عبابر دوش می‌انداخت
.
در مورد خوراک شیخ نقل است که بیش‌تر وقت‌ها از غذاهایساده مثل سیب‌زمینی و فرنی استفاده می‌کرد. سرسفره، رو به قبله و به دو زانومی‌نشست. هنگام خوردن غذا حرف نمی‌زد و دیگران هم به احترام ایشان سکوت می‌کردند
.
از غذای بازار پرهیز نداشت، با این حال از تأثیر خوراک در روح انسان غافل نبود و برخی دگرگونی‌های روحی را ناشی از غذا می‌دانست. یک بار که با قطار در راهمشهد می‌رفت، احساس کوری باطن کرد، متوسل شد، پس از مدتی به او فهماندند که اینتاریکی در نتیجه استفاده از چای قطار است
.
شیخ در همان منزل محقر خویش به خیاطی مشغول بود و همواره در گرفتن اجرت، جانب انصاف را رعایت می‌کرد و از دریافت اجرت بیشتر از مشتریان پرهیز داشت
.
یکی از روحانیان نقل می کند که عبا، قباو لباده‌ای را بردم و به جناب شیخ دادم تا بدوزد. گفتم چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کارمی‌برد، 40 تومان. روزی که رفتم لباس‌ها را بگیرم، گفت: اجرتش 20 تومان می‌شود. گفتم: فرموده بودید، 40 تومان؟ گفت: فکر می‌کردم دو روز کار می‌برد، ولی یک روز کاربرد
.
شیخ همواره به شاگردان و آشنایان خویش تذکر می‌داد که چیزی جزء فرج امام زمان (عج) از خداوند تقاضا نکنند. خود آن جناب نیز هیچ خواسته مهمی جز فرجحضرت ولی عصر (عج) در دل نداشت. حالت انتظار در وی تا حدی قوت داشت که هرگاه از فرجولی عصر (عج) صحبت می‌کرد، به شدت منقلب می‌شد و می‌گریست
.
جناب شیخ برای رسیدن به توفیق دیدار با امام زمان (عج) بر سه امر «‌اختصاص قلب به خدا»، «دعا برایتعجیل فرج و کار برای امام زمان(عج)» و «انس با قرآن و قرائت آیه 80 سوره اسراء شبی 100 مرتبه تا چهل شب» تأکید می‌کرد.

جناب شیخ بر تلاوت قرآن، به ویژه تلاوت سوره صافات در صبح و تلاوت سوره حشر در شب تأکید می‌کرد.
رجبعلی خیاط برای تشرّف به محضر حضرت ولی عصر (عج) و قرائت آیه «ربّ ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق واجعل لی من لدنک سلطانًا نصیراً» را تا 40 شب، شبی 100 مرتبه توصیه می‌کرد
.
فرزند شیخ در مورد آخرین لحظات عمر پربرکت پدرش می‌گوید:‌ «... وضو گرفت ووارد اتاق شد و رو به قبله نشست. به ناگاه از جا برخاست و با لبی خندان گفت: آقاجان! خوش آمدید! دست داد و دراز کشید و در حالی که خنده بر لب داشت، جان به جان آفرین تسلیم کرد».