روزی که قبر امام قبر ما شد
برای اولینبار است که اینها را مینویسم، انگار همه وجودم خرد میشود. حالا که فاش شدهام، نمیدانم چرا میترسم. بعضی حادثههای خیلی کوتاه، مثل خوردن یک گلوله به پهلویت، برای ابد تو را درگیر خودش میکند.
از شبی که اعلام کردند حال امام رو به وخامت است، یک مینیبوس از بچههای جنگ از محلهمان با هم آمده بودیم. زده بودیم به پایتخت. از همه جا بودند: پاکستان، هند، عراق، افغانستان، فلسطین، لبنان.
جنازة امام را که آوردند، ما وسط معرکه بودیم. دور تا دورمان کانتینر؛ بیرون از آن، محوطة ممنوعه. عاشورایی بود. هوا بسیار گرم بود. مردمِ یکدست مشکیپوش، روی خاک نشسته بودند. بسیاری از مردم حیران و سرگردان، انگار گم شده باشند، یا دنبال گمشدهای باشند.
یک درخت هم نبود، آفتاب بود و آفتاب، تا چشم کار میکرد مردمی با روح پریشان، گداخته و ذوب شده در ولایت؛ مثل زمان جنگ، از همة اقشار آمده بودند. بعضیها خانوادگی، بچة کوچک و شیرخواره را زیر آن آفتاب سوزان با خود آورده بودند. کوچک و بزرگ اشک میریختند، دخترهای کوچک، گوشة چادر مادرشان، از غم پیچیده بودند. قیامتی بر پا بود. مشکها دست بهدست میچرخید. اسفند و عود و عنبر. خیمهبهخیمه اشک بود. شمعها روی خاک بود و همه پروانه شده بودند.
دور تا دور کانتینر سرباز گذاشته بودند. قدم به قدم؛ همه سیاهپوش. به هر سختیای که بود روی یکی از کانتینرها رفتم. محوطهای حدود دویست متر مربع بود که داشتند وسط آن برای امام قبر میکندند. با سختی بسیار به لبة کانتینر رفتم که ناگهان از پشت هلم دادند و به پایین کانتینر پرتاب شدم. بچههای پاسدار، زیر کانتینرها و میان محوطه ایستاده بودند و مراقب بودند که کسی از بالای کانتینر پایین نیاید. همین که از جایم بلند شدم، یک پاسدار که سیاه پوشیده بود، سرم داد کشید که چرا پایین پریدم.
آنقدر هول امام را داشتم که وقتی از دو متری پرت شدم، با آنهمه زخم جنگ که توی تنم بود، هیچ دردی حس نکردم. بلند شدم مقابل آن برادر پاسدار که خودش از بچههای جنگ بود. من دستهایم را به نشانة عذر باز کردم. با بغض توی حنجرهام گفتم: بهخدا هلم دادند.
بعد زوم کرد روی دستهای زخمیام. گفت: جانبازی!؟ سرم را پایین انداختم، چیزی نگفتم. دست راستم بدجوری تابلوی جنگ بود؛ یکجوری خاص همة نشانههای جنگ ازش از دور پیداست. تهاش گفتم: زخمی جنگم، نه جانباز؛ جانبازی حرمت دارد که ما نداریم.
توی آن هولوولا گفت: کجا زخمی شدی؟
گفتم: جفیر، جفیر...
بعد انگار یک مشت آب پاشیده باشند توی صورتش، سرد شد، ملایم. آرام نگاهی به بالا کرد و گفت: شانس آوردی، چیزیت نشد.
گفتم: نه شکر خدا، چیزیم نشده.
بعد چند بیسیم بهدست سریع آمدند جلو و گفتند: برای چه پریدی؟ مگر نمیدانی ممنوع است؟ از کجا پریدی؟
برادر پاسدار به آنها گفت: مشکلی نیست، آشناست. از خود ماست.
منظورش خادمان به حرمت امام در محوطه بود. آنها هم رفتند. کمی با هم حرف زدیم. بعد بیسیمش صدا کرد و از هم جدا شدیم.
در محوطة ممنوعه، خیلی جمعیت نبود. مگر آنها که مجوز داشتند. قبر امام که کنده شد، خودم را رساندم پای قبر. بیشترمان که توی آن محوطه بودیم، از بچههای جنگ بودیم. چون نزدیک بود که امام را بیاورند، روی کانتینرها از نیروی نظامی پر شد که کسی پایین نیاد.
تابوت امام را که آوردند، همه دور بالگرد را گرفتند. بچهها چنان به تابوت چسبیده بودند که نمیشد کاری کرد. بهدلیل ازدحام جمعیت و شلوغی بسیار، کفن امام پاره شد و پاهای امام دیده شد. من از دو متری، پای امام را دیدم. خیلی نورانی بود. یک لحظه حس کردم بچهها دارند بالگرد را میکشند پایین، که بعد امام را بردند.
همینطور وسط جمعیت کشیده شدم کنار قبر. ناگهان پایم سر خورد و افتادم داخل قبر. یک لحظه حال خاصی پیدا کردم، بهسرم زد که توی قبر امام، جایی که قرار است تا دقایقی دیگر امام به خاک سپرده شود، برای لحظاتی به پهلو دراز بکشم.
مثل دوران جنگ شده بود که بچهها یواشکی، برای خودشان قبر میکندند و مناجات و نمازشان را میخواندند. توی آن همهمه و زاری همه چیز برایم ساکن شده بود. تنها کاری که کردم، فقط چشمانم را بستم، شاید یک دقیقه توی قبر امام با تمام آرامش به پهلوی راست خوابیدم. ناگهان از بالا مشتمشت خاک به سروصورتم ریخته شد. یک مرتبه آنهایی که بالای سرم ایستاده بودند بهم زل زدند. کلی خاک رویم ریخته بودند. حس غریبی داشتم که قابل بیان نیست. در حال خودم بودم که یکی از بچهها خم شد و من را بیرون کشید و خودش را انداخت توی قبر امام.
و این شد که همة بچههایی که دور قبر امام بودند برای یک لحظه هم که شده توی قبر دراز میکشیدند. همة احساسم توی جنگ بود. مگر چند نفر از این همه زائران دلسوخته و عاشق به امام میتوانستند در قبر امام، جایی که قرار است امام برای ابد، پیکر معطرش، دفن شود، لیاقتی یافته باشند؟ من این توفیق را کسب کرده بودم.
بعد که امام را آوردند، پیراهن مشکیام را تکهتکه کردم و به پیکر معطر امام تبرک کردم. لحظهای که امام را توی قبر گذاشتند، کنار تابوت امام، دستم را گره زده بودم که از امام در آن لحظههای حساس دور نشوم. باز هرچه داشتم به تابوت امام تبرک کردم.
وقتی امام را گذاشتند توی خاک، سنگ لحد را روی پیکر امام گذاشتند. خاکها را که ریختیم، ناگهان بچهها ریختند و خاک قبر امام را به تبرک مشتمشت خالی کردند. من هم ریختم توی جیب شلوارم و توی زیر پوشم. ناگهان متوجه شدیم که همه خاک قبر امام تمام شد! رسیده بودیم به سنگ لحد. واقعاً داشتند سنگ لحد را هم برمیداشتند.
یکمرتبه شلوغ شد. غوغایی بود، هیچ کس نفهمید این همه خاک چهطور دو، سه دقیقه آن هم مشتمشت کجا رفت. کاش کسی فیلمش را میگرفت، اما آنقدر فشار و هیجان بود که فیلمبردارها نمیتوانستند نزدیک شوند. ناگهان فریادها بلند شد. بچهها داد میکشیدند، قبر امام خالی شد! قبر امام خالی شد، بچههای جنگ زارزار گریه میکردند. با مشت میکوبیدند به پهلوی آنهایی که میخواستند نزدیک شوند. همه ترسیده بودند. مردم از روی کانتینرها پایین آمده بودند. انگار دنیا رها شده باشد.
یاد زمان جنگ افتادم! آنجا که فرمانده پشت بیسیم فریاد میکشید با بغض شکسته و درهم: من هلیکوپتر میخواهم، من هلیکوپتر میخواهم! از همه درونش فریاد فوران میکرد.
بعد چند ثانیه هم شاید طول نکشید که یک بالگرد آمد، درست روی سرمان؛ یک کانتینر زیر بالگرد بسته بود. ما هم روی قبر امام محافظ شده بودیم. بچهها خودشان را انداخته بودند روی قبر خالی از خاک امام که سنگ لحد را برندارند.
بالگرد آرامآرام آمد. باد پروانهها داشت تکانمان میداد. ما پروانة امام شده بودیم و نمیگذاشتیم کسی دست به سنگ لحد بزند. کانتینر لحظهبهلحظه به زمین نزدیکتر میشد. اگر کنار نمیرفتیم، زیر کانتینر پرس میشدیم. کانتینر را گذاشتند روی قبر امام. باز مردم داشتند هلش میدادند. ناگهان فضا باز شد و جمعیت هجوم آورد. دیگر توان ایستادن نداشتم. داشتم از تشتنگی خفه میشدم. دورتر از جمعیت، روی خاک، زیر آفتاب پهن شدم. با خودم فکر کردم دیگر کارم تمام است. من خواهم مرد. تا آن لحظه کنار امام آنهمه فشار را حس نمیکردم. متوجه دستانم شدم که ورم کرده بود. پیراهنم پارهپاره توی تنم بود و پر از خاک. رفتم جایی که بچههامان بودند.
بچهها زیر سایه درختها دراز کشیده بودند، قیافه و لباسهایم بدجور خاکی و آفتابسوخته شده بود؛ درست مثل روزهای جنگ. فقط تشنه بودم، مثل وقتی که زخمی جنگ شده بودم! آب... آب... آب، بعد خاکهای قبر امام را که به تبرک آورده بودم، بین همة بچههای گروه تقسیم کردم. خاک را دستبهدست چرخاندیم. همه حالی پیدا کردند. بچهها با بوی خاک قبر حضرت امام، تمام خستگی سهروزهشان، فروکش کرد، ما با آن خاک دوباره جان گرفتیم. ما الکی شعار نمیدادیم؛ ما تا پای جان برای امام ایستادیم، نام حضرت امام که برده میشد، حالمان خاص میشد. ولایت، همة هستیمان است. بدون ولایت راه بهجایی نخواهیم برد. ما بسیجیان امام خمینی(ره)، بچههای جنگ، دوباره جان گرفتیم؛ آری، ما با ولایت زندهایم...