خاطرات تحصیل از زبان حضرت آیت الله العظمی خامنه ای
دوران مدرسه و معلمین
اولین مرکز درسى که من رفتم ، مدرسه نبود، مکتب بود- در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال ، یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از من را- که از من ، سه سال و نیم بزرگتر بودند- با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنى مکتبى که معلمش زن بود، و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند. البته من خیلى کوچک بودم .
تجربه یى که از آن وقت مى توانم به یاد بیاورم ، این است که بچه ها را در آن سنین چهار، پنج سالگى ، اصلا نباید به مدرسه و مکتب و اینها گذاشت ؛ براى آن که هیچ فایده اى ندارد. من به نظرم مى رسد که از آن دوره مکتب قبل از مدرسه ، هیچ استفاده علمى و درسى نکردم . گذاشته بودند که ما قرآن یاد بگیریم - طبعا- چون در مکتبها معمولا قرآن درس مى دادند. آن وقت در مدرسه ها قرآن معمول نبود، درس نمى دادند.
بد نیست که بدانید من متولد 1318 هستم . این دورانى که مى گویم ، سالهاى 1323، 1324 آن سالهاست - اوایل مکتب رفتن ما- بنابراین یک دوره آن است ؛ اولین روز مکتب اول را یادم نیست . پس از مدتى - یکى دو ماه - که در آن مکتب بودیم ، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبى گذاشتند که مردانه بود؛ یعنى معلمش مرد مسنى بود. شاید شما در داستانهاى قدیمى ، ملا مکتبى خوانده باشید؛ درست همان ملا مکتبى تصویر شده در داستانها و در قصه هاى قدیمى ما، پیش او درس مى خواندیم . من کوچک ترین فرد آن مکتب بودم - شاید آن وقت ، حدود پنج سالم بود- و چون هم خیلى کوچک بودم ، هم سید و پسر عالم بودم ، این آقاى ملا مکتبى ، صبحها من را در کنار دست خود مى نشاند و پول کمى ، مثلا اسکناس پنج قرآنى - آن وقتها اسکناس پنج ریالى بود، اسکناس یک تومانى و تومانى بود، شما ندیده اید- یا دو تومانى از جیب خود بیرون مى آورد، به من مى داد و مى گفت : تو اینها را به قرآن بمال تا برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مى کرد به اینکه به ترتیب - مثلا- پولش برکت پیدا کند؛ چون در آمدى نداشتند. روز اولى که ما را به آن مدرسه بردند، من یادم است که از نظر من روز بسیار تیره ، تاریک ، بد و ناخوشایند بود! پدرم ، من و برادر بزرگترم را وارد اتاق بزرگى کرد که به نظر من - آن وقت - خیلى بود. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق ، یا مقدارى بیشتر از نصف این اتاق بود؛ اما به چشم کودکى آن روز من ، جاى خیلى بزرگى مى آمد. و چون پنجره هایش شیشه نداشت و از این کاغذهاى مومى داشت ، تاریک و بد بود. مدتى هم آنجا بودیم .
لیکن روز اولى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچه ها بازى مى کردند، ما هم بازى مى کردیم . اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود- باز به چشم آن وقت کودکى من - و عده اى بچه هاى کلاس اول ، زیاد بود. حالا که فکر مى کنم ، شاید سى نفر، چهل نفر بچه هاى کلاس اول بودیم ؛ و روز پر شور و پر شوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم .
البته
شم من ضعیف بود، هیچ کس هم نمى دانست ، خودم هم نمى دانستم ؛ فقط مى فهمیدم چیزهایى را درست نمى بینم . بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است ؛ پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن وقت ، وقتى که من عینکى شدم ، گمان مى کنم که حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در آن دوره ى اول مدرسه و اینها این نقص کار من بود. قیافه معلم را از دور نمى دیدم ، تخته ى سیاه را که در آن مى نوشتند، اصلا نمى دیدم ؛ و این مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مى آورد.
حال خوشبختانه در کودکى ، فورا شناسایى مى شوند و اگر چشمانشان ضعیف است ، برایشان عینک مى گیرند و رسیدگى مى کنند. آن وقت اصلا این چیزها در مدرسه ى معمول نبود.
البته این مدرسه ى ما یک مدرسه ى به اصطلاح غیر دولتى بود، بعلاوه مدرسه دینى بود که معلمین و مدیرانش از افراد بسیار متدین انتخاب شده بودند، و با برنامه هاى اندکى دینى تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى شد؛ چون آن مدرسه ها اصلا برنامه هاى دینى درستى نداشت و کسى توجهى و اعتنایى به آن نمى کرد.
در مورد معلمین اول ما، بله یادم است مدیر دبستان ما آقاى تدین بود؛ تا چند سال پیش زنده بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادى با او داشتم ، مشهد که مى رفتم ، دیدن ما مى آمد، پیر مرد شده بود و با هم تماس داشتیم . یک معلم دیگر داشتیم که اسمش آقاى روحانى بود؛ الان یادم است ، نمى دانم کجاست . عده یى از معلمین را یادم است ؛ تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلى از معلمین را دور را دور مى شناختم . البته متاءسفانه الان هیچ کدام را نمى دانم کجا هستند. اصلا زنده اند، نیستند، و چه مى کنند؛ لیکن بعد از دوره ى مدرسه ام با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم *
<!--[if !vml]--><!--[endif]-->
<!--[if !vml]--><!--[endif]-->
درسهایى که به آنها علاقه داشتیم
دورانهاى کلاس اول و دوم و سوم را که اصلا یادم نیست ، الان هیچ نمى توانم قضاوتى بکنم که به چه درسهایى علاقه داشتم ؛ لیکن در اواخر دوره ى دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم ، به هندسه هم - بخصوص علاقه داشتم . البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم ؛ قرآن را با صداى بلند مى خواندم - قرآن خوان مدرسه بودم - یک کتاب دینى را آن وقت به ما درس مى دادند- به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها کتاب خیلى خوبى بود؛ من تکه هایى از آن کتاب را- فصل ، فصل بود- حفظ مى کردم .
در همان دوره آخر دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى فلسفى را از رادیو پخش مى کردند که ما از رادیو شنیده بودیم ؛ من تقلید منبر او را- در بچگى - مى کردم ، به همان سبک آن بخشهاى کتاب دینى را با صدا بلندى و خیلى شمرده ، پشت سر هم مى خواندم . معلمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مى آمد؛ من را تشویق مى کردند. بله ، این درسهایى بود که آن وقت دوست مى داشتم .*
انتخاب لباس روحانیت
حضرتعالى در نوجوانى ، چه حالات و روحیاتى داشتند و در چه سنى به این فکر افتادید که راه آینده خود را انتخاب کنید و چه کسى به شما بیشترین کمک را در این زمینه کرد؟
خیلى ممنون ، سؤ ال خوبى کردید. البته من اگر بخواهم به نوجوانهاى عزیز، در این مورد که شما مطرح کردید، سفارش بکنم ، سفارش من این خواهد بود که نوجوانها باید به فکر حال باشند؛ براى اینکه به فکر حال باشند، وقت زیاد است . در دوره جوانى - دوران سنین هجده ، بیست سالگى - راجع آن ، هر چه مى خواهند فکر آینده بکنند؛ چون در سنین نوجوانى - یعنى سنین سیزده ، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آینده فکر کنند، این فکر، خیلى تعیین کننده نیست . چون به هر حال حتما یک طریق و مسیرى را- هر آینده ى داشته باشد- باید بگذرانند؛ لذا باید به فکر حال خودشان باشند.
البته اگر به فکر آینده هم باشند، ما کسى را ملامت نمى کنیم . به هر حال ، گاهى انسان به فکر آینده مى افتد؛ اما من از اینکه چه زمانى به فکر آینده افتادم ، هیچ یادم نیست . این که در آینده زندگى خودم ، بنا بود که چه شغلى را انتخاب کنم ، از اول براى خود من و براى خانواده من معلوم بود؛ همه مى دانستند که من بناست طلبه و روحانى شوم . این چیزى بود که پدرم مى خواست و مادرم به شدت دوست مى داشت ؛ خود من هم علاقه مند بودم ، یعنى هیچ بى علاقه ى به این مساءله نبودم .
اما این که لباس ما را از اول ، این لباس قرار دادند، به این نیت نبود به خاطر این بود که پدرم با هر کارى که رضاخان پهلوى کرده بود، مخالف بود- از جمله ، اتحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمى داشت همان لباسى را که رضاخان بزور مى گوید، بپوشیم . مى دانید که رضاخان ، لباس فعلى مردم را که آن وقت لباس فرهنگى بود، و از اروپا آمده بود، بزور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى پوشیدند. او اجبار کرد که بایستى این جور لباس بپوشید، این کلاه را سرتان بگذارید.
پدرم این را دوست نمى داشت ، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولى خودش که لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نیت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود، هم پدرم مى خواست ، هم مادرم مى خواست ، خود من هم مى خواستم . من دوست مى داشتم و از کلاس پنجم دبستان ، عملا درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع کردم .
معلمى داشتیم که خودش طلبه بود و معلم کلاس پنجم ما هم بود- پنجم یا ششم ، به نظرم هر دو سال ، معلم ما بود- او به ما پیشنهاد کرد که به ما درس جامع المقدمات بدهد. مى دید که من و یکى ، دو نفر از بچه ها علاقه مندیم و استعدادمان هم خوب بود؛ فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم .
جامع المقدمات ، اولین کتابى است که طلبه ها مى خواندند، الان هم هنوز معمول است ؛ خودش مجموعه یى از جزوات ، یعنى چند کتاب کوچک است . من چند تا از آن کتابهاى کوچک را در دبستان خواندم ؛ بعد هم که بیرون آمدم ، به شدت و با جدیت و علاقه دنبال کردم .
من بعد از دبستان ، دبیرستان نرفتم ؛ دوره ى دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه ، خودم مى خواندم ؛ درس معمولى من درس طلبگى بود و بعد از دوره دبستان ، مدرسه طلبگى رفتم - یعنى از دوازده سالگى به بعد- بنابراین از همان وقتها دیگر من به فکر آینده - به این معنا- بودیم ؛ یعنى معلوم بود که دیگر بناست طلبه بشوم .
<!--[if !vml]--><!--[endif]-->
<!--[if !vml]--><!--[endif]-->
البته طلبگى و لباس طلبگى ، به هیچ وجه مانع از کارهاى کودکانه آن زمانه نبود؛ یعنى هم عمامه سرمان مى گذاشتیم ، هم وقتى مى خواستیم بازى کنیم ، عمامه را در خانه مى گذاشتیم ، به کوچه مى آمدیم و با همان قبا بازى کردیم ، مى دویدیم - کارهایى که بچه ها مى کنند- وقتى مى خواستیم با پدرم به مسجد برویم ، باز عمامه را سرمان مى گذاشتیم و عبا را به دوش مى کردیم و با همان وضع کوچک و چهره کودکانه به مدرسه مى رفتیم و مى آمدیم .
به قدرى غرق مطالعه بودم که صداى اذان را نمى شنیدم !
من در دوران نوجوانى زیاد مطالعه مى کردم ؛ غیر از کتابهاى درسى خودمان که مطالعه مى کردیم و مى خواندم ، هم کتاب تاریخ مى خواندم ، هم کتاب ادبیات ، هم کتاب شعر و هم کتاب قصه و رمان مى خواندم . به کتاب قصه خیلى علاقه داشتم و خیلى از رمانهاى معروف را در دوره نوجوانى خواندم . شعر هم مى خواندم . من با بسیارى از دیوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم . به کتاب تاریخ علاقه داشتم ؛ و چون درس عربى مى خواندم و با زبان عربى آشنا بودم ، به حدیث هم علاقه داشتم . الان احادیثى یادم است که آنها را در دوره نوجوانى خواندم و یادداشت کردم ؛ دفتر کوچکى داشتم که یادداشت مى کردم . احادیثى را که دیروز، یا همین هفته نگاه کرده باشم ، یادم نمى ماند، مگر اینکه یاد آورى وجود داشته باشد؛ اما آنهاى را که در آن دوره خواندم ، کاملا یادم است . شماها هم واقعا باید قدر بدانید؛ هر چه امروز مطالعه مى کنید، برایتان مى ماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمى شود.
این دوره نوجوانى براى مطالعه و یاد گرفتن ، دوره خیلى خوبى است ؛ واقعا یک دوره ى طلایى است و با هیچ دوران دیگر قابل مقایسه نیست .
من خیلى کتاب نگاه مى کردم ؛ منزل ما هم کتاب زیاد بود. پدرم چ خوبى داشت و خیلى از کتابها هم براى من مورد استفاده بود. البته خود ماها هم کتاب داشتیم ، کرایه هم مى کردیم . نزدیک منزل ما کتابفروشى کوچکى بود که کتاب ، کرایه مى داد. من رمان و اینها را مى خواندم ، معمولا از آن جا کرایه مى کردم .
الان یادم افتاد که کتابخانه آستان قدس رضوى هم مراجعه مى کردم ؛ آستان قدس هم ؛ مشهد، کتابخانه خیلى خوبى دارد. در دوره ى اوایل طلبگى - در همان سنین پانزده ، شانزده سالگى - به آنجا مراجعه مى کردم . گاهى روزها به آنجا مى رفتیم - نزدیک آستان قدس است - و مشغول مطالعه مى شدم ؛ صداى اذان با بلندگو پخش مى شد، به قدرى غرق مطالعه بودم که صداى اذان را نمى شنیدم ! خیلى نزدیک بود و صدا خیلى شدید داخل قرائتخانه مى آمد و ظهر مى گذشت ، بعد از مدتى مى فهمیدم که ظهر شده است ! با کتاب انس داشتم . البته الان هم که در سنین نزدیک شصت سالگى هستم و همان طور که گفتید بعضى از شماها جاى فرزند من هستید و بعضى مثل نوه ى من مى مانید. الان هم از خیلى از نوجوانها بیشتر مطالعه مى کنم.