عاشقی -3

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خاطرات تحصیل از زبان حضرت آیت الله العظمی خامنه ای

دوران مدرسه و معلمین http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/saidgodari/19.jpg

اولین مرکز درسى که من رفتم ، مدرسه نبود، مکتب بود- در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال ، یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از من را- که از من ، سه سال و نیم بزرگتر بودند- با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنى مکتبى که معلمش زن بود، و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند. البته من خیلى کوچک بودم .
تجربه یى که از آن وقت مى توانم به یاد بیاورم ، این است که بچه ها را در آن سنین چهار، پنج سالگى ، اصلا نباید به مدرسه و مکتب و اینها گذاشت ؛ براى آن که هیچ فایده اى ندارد. من به نظرم مى رسد که از آن دوره مکتب قبل از مدرسه ، هیچ استفاده علمى و درسى نکردم . گذاشته بودند که ما قرآن یاد بگیریم - طبعا- چون در مکتبها معمولا قرآن درس ‍ مى دادند. آن وقت در مدرسه ها قرآن معمول نبود، درس نمى دادند
.
بد نیست که بدانید من متولد 1318 هستم . این دورانى که مى گویم ، سالهاى 1323، 1324 آن سالهاست - اوایل مکتب رفتن ما- بنابراین یک دوره آن است ؛ اولین روز مکتب اول را یادم نیست . پس از مدتى - یکى دو ماه - که در آن مکتب بودیم ، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبى گذاشتند که مردانه بود؛ یعنى معلمش مرد مسنى بود. شاید شما در داستانهاى قدیمى ، ملا مکتبى خوانده باشید؛ درست همان ملا مکتبى تصویر شده در داستانها و در قصه هاى قدیمى ما، پیش او درس مى خواندیم . من کوچک ترین فرد آن مکتب بودم - شاید آن وقت ، حدود پنج سالم بود- و چون هم خیلى کوچک بودم ، هم سید و پسر عالم بودم ، این آقاى ملا مکتبى ، صبحها من را در کنار دست خود مى نشاند و پول کمى ، مثلا اسکناس پنج قرآنى - آن وقتها اسکناس پنج ریالى بود، اسکناس یک تومانى و تومانى بود، شما ندیده اید- یا دو تومانى از جیب خود بیرون مى آورد، به من مى داد و مى گفت : تو اینها را به قرآن بمال تا برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مى کرد به اینکه به ترتیب - مثلا- پولش برکت پیدا کند؛ چون در آمدى نداشتند. روز اولى که ما را به آن مدرسه بردند، من یادم است که از نظر من روز بسیار تیره ، تاریک ، بد و ناخوشایند بود! پدرم ، من و برادر بزرگترم را وارد اتاق بزرگى کرد که به نظر من - آن وقت - خیلى بود. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق ، یا مقدارى بیشتر از نصف این اتاق بود؛ اما به چشم کودکى آن روز من ، جاى خیلى بزرگى مى آمد. و چون پنجره هایش شیشه نداشت و از این کاغذهاى مومى داشت ، تاریک و بد بود. مدتى هم آنجا بودیم
.
لیکن روز اولى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچه ها بازى مى کردند، ما هم بازى مى کردیم . اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود- باز به چشم آن وقت کودکى من - و عده اى بچه هاى کلاس اول ، زیاد بود. حالا که فکر مى کنم ، شاید سى نفر، چهل نفر بچه هاى کلاس اول بودیم ؛ و روز پر شور و پر شوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم
.
البته

شم من ضعیف بود، هیچ کس هم نمى دانست ، خودم هم نمى دانستم ؛ فقط مى فهمیدم چیزهایى را درست نمى بینم . بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است ؛ پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن وقت ، وقتى که من عینکى شدم ، گمان مى کنم که حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در آن دوره ى اول مدرسه و اینها این نقص کار من بود. قیافه معلم را از دور نمى دیدم ، تخته ى سیاه را که در آن مى نوشتند، اصلا نمى دیدم ؛ و این مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مى آورد.
حال خوشبختانه در کودکى ، فورا شناسایى مى شوند و اگر چشمانشان ضعیف است ، برایشان عینک مى گیرند و رسیدگى مى کنند. آن وقت اصلا این چیزها در مدرسه ى معمول نبود
.
البته این مدرسه ى ما یک مدرسه ى به اصطلاح غیر دولتى بود، بعلاوه مدرسه دینى بود که معلمین و مدیرانش از افراد بسیار متدین انتخاب شده بودند، و با برنامه هاى اندکى دینى تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى شد؛ چون آن مدرسه ها اصلا برنامه هاى دینى درستى نداشت و کسى توجهى و اعتنایى به آن نمى کرد
.
در مورد معلمین اول ما، بله یادم است مدیر دبستان ما آقاى تدین بود؛ تا چند سال پیش زنده بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادى با او داشتم ، مشهد که مى رفتم ، دیدن ما مى آمد، پیر مرد شده بود و با هم تماس داشتیم . یک معلم دیگر داشتیم که اسمش آقاى روحانى بود؛ الان یادم است ، نمى دانم کجاست . عده یى از معلمین را یادم است ؛ تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلى از معلمین را دور را دور مى شناختم . البته متاءسفانه الان هیچ کدام را نمى دانم کجا هستند. اصلا زنده اند، نیستند، و چه مى کنند؛ لیکن بعد از دوره ى مدرسه ام با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم *

 

 

 

<!--[if !vml]--><!--[endif]-->

<!--[if !vml]--><!--[endif]-->


درسهایى که به آنها علاقه داشتیم

 دورانهاى کلاس اول و دوم و سوم را که اصلا یادم نیست ، الان هیچ نمى توانم قضاوتى بکنم که به چه درسهایى علاقه داشتم ؛ لیکن در اواخر دوره ى دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم ، به هندسه هم - بخصوص علاقه داشتم . البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم ؛ قرآن را با صداى بلند مى خواندم - قرآن خوان مدرسه بودم - یک کتاب دینى را آن وقت به ما درس مى دادند- به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها کتاب خیلى خوبى بود؛ من تکه هایى از آن کتاب را- فصل ، فصل بود- حفظ مى کردم .
در همان دوره آخر دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى فلسفى را از رادیو پخش مى کردند که ما از رادیو شنیده بودیم ؛ من تقلید منبر او را- در بچگى - مى کردم ، به همان سبک آن بخشهاى کتاب دینى را با صدا بلندى و خیلى شمرده ، پشت سر هم مى خواندم . معلمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مى آمد؛ من را تشویق مى کردند. بله ، این درسهایى بود که آن وقت دوست مى داشتم .*

انتخاب لباس روحانیت

حضرتعالى در نوجوانى ، چه حالات و روحیاتى داشتند و در چه سنى به این فکر افتادید که راه آینده خود را انتخاب کنید و چه کسى به شما بیشترین کمک را در این زمینه کرد؟
خیلى ممنون ، سؤ ال خوبى کردید. البته من اگر بخواهم به نوجوانهاى عزیز، در این مورد که شما مطرح کردید، سفارش بکنم ، سفارش من این خواهد بود که نوجوانها باید به فکر حال باشند؛ براى اینکه به فکر حال باشند، وقت زیاد است . در دوره جوانى - دوران سنین هجده ، بیست سالگى - راجع آن ، هر چه مى خواهند فکر آینده بکنند؛ چون در سنین نوجوانى - یعنى سنین سیزده ، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آینده فکر کنند، این فکر، خیلى تعیین کننده نیست . چون به هر حال حتما یک طریق و مسیرى را- هر آینده ى داشته باشد- باید بگذرانند؛ لذا باید به فکر حال خودشان باشند.
البته اگر به فکر آینده هم باشند، ما کسى را ملامت نمى کنیم . به هر حال ، گاهى انسان به فکر آینده مى افتد؛ اما من از اینکه چه زمانى به فکر آینده افتادم ، هیچ یادم نیست . این که در آینده زندگى خودم ، بنا بود که چه شغلى را انتخاب کنم ، از اول براى خود من و براى خانواده من معلوم بود؛ همه مى دانستند که من بناست طلبه و روحانى شوم . این چیزى بود که پدرم مى خواست و مادرم به شدت دوست مى داشت ؛ خود من هم علاقه مند بودم ، یعنى هیچ بى علاقه ى به این مساءله نبودم
.
اما این که لباس ما را از اول ، این لباس قرار دادند، به این نیت نبود به خاطر این بود که پدرم با هر کارى که رضاخان پهلوى کرده بود، مخالف بود- از جمله ، اتحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمى داشت همان لباسى را که رضاخان بزور مى گوید، بپوشیم . مى دانید که رضاخان ، لباس فعلى مردم را که آن وقت لباس فرهنگى بود، و از اروپا آمده بود، بزور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى پوشیدند. او اجبار کرد که بایستى این جور لباس بپوشید، این کلاه را سرتان بگذارید
.
پدرم این را دوست نمى داشت ، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولى خودش که لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نیت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود، هم پدرم مى خواست ، هم مادرم مى خواست ، خود من هم مى خواستم . من دوست مى داشتم و از کلاس پنجم دبستان ، عملا درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع کردم
.
معلمى داشتیم که خودش طلبه بود و معلم کلاس پنجم ما هم بود- پنجم یا ششم ، به نظرم هر دو سال ، معلم ما بود- او به ما پیشنهاد کرد که به ما درس جامع المقدمات بدهد. مى دید که من و یکى ، دو نفر از بچه ها علاقه مندیم و استعدادمان هم خوب بود؛ فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم
.
جامع المقدمات ، اولین کتابى است که طلبه ها مى خواندند، الان هم هنوز معمول است ؛ خودش مجموعه یى از جزوات ، یعنى چند کتاب کوچک است . من چند تا از آن کتابهاى کوچک را در دبستان خواندم ؛ بعد هم که بیرون آمدم ، به شدت و با جدیت و علاقه دنبال کردم
.
من بعد از دبستان ، دبیرستان نرفتم ؛ دوره ى دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه ، خودم مى خواندم ؛ درس معمولى من درس طلبگى بود و بعد از دوره دبستان ، مدرسه طلبگى رفتم - یعنى از دوازده سالگى به بعد- بنابراین از همان وقتها دیگر من به فکر آینده - به این معنا- بودیم ؛ یعنى معلوم بود که دیگر بناست طلبه بشوم .

 

<!--[if !vml]--><!--[endif]-->

 

 

<!--[if !vml]--><!--[endif]-->


البته طلبگى و لباس طلبگى ، به هیچ وجه مانع از کارهاى کودکانه آن زمانه نبود؛ یعنى هم عمامه سرمان مى گذاشتیم ، هم وقتى مى خواستیم بازى کنیم ، عمامه را در خانه مى گذاشتیم ، به کوچه مى آمدیم و با همان قبا بازى کردیم ، مى دویدیم - کارهایى که بچه ها مى کنند- وقتى مى خواستیم با پدرم به مسجد برویم ، باز عمامه را سرمان مى گذاشتیم و عبا را به دوش مى کردیم و با همان وضع کوچک و چهره کودکانه به مدرسه مى رفتیم و مى آمدیم .

به قدرى غرق مطالعه بودم که صداى اذان را نمى شنیدم !

من در دوران نوجوانى زیاد مطالعه مى کردم ؛ غیر از کتابهاى درسى خودمان که مطالعه مى کردیم و مى خواندم ، هم کتاب تاریخ مى خواندم ، هم کتاب ادبیات ، هم کتاب شعر و هم کتاب قصه و رمان مى خواندم . به کتاب قصه خیلى علاقه داشتم و خیلى از رمانهاى معروف را در دوره نوجوانى خواندم . شعر هم مى خواندم . من با بسیارى از دیوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم . به کتاب تاریخ علاقه داشتم ؛ و چون درس عربى مى خواندم و با زبان عربى آشنا بودم ، به حدیث هم علاقه داشتم . الان احادیثى یادم است که آنها را در دوره نوجوانى خواندم و یادداشت کردم ؛ دفتر کوچکى داشتم که یادداشت مى کردم . احادیثى را که دیروز، یا همین هفته نگاه کرده باشم ، یادم نمى ماند، مگر اینکه یاد آورى وجود داشته باشد؛ اما آنهاى را که در آن دوره خواندم ، کاملا یادم است . شماها هم واقعا باید قدر بدانید؛ هر چه امروز مطالعه مى کنید، برایتان مى ماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمى شود.
این دوره نوجوانى براى مطالعه و یاد گرفتن ، دوره خیلى خوبى است ؛ واقعا یک دوره ى طلایى است و با هیچ دوران دیگر قابل مقایسه نیست
.
من خیلى کتاب نگاه مى کردم ؛ منزل ما هم کتاب زیاد بود. پدرم چ خوبى داشت و خیلى از کتابها هم براى من مورد استفاده بود. البته خود ماها هم کتاب داشتیم ، کرایه هم مى کردیم . نزدیک منزل ما کتابفروشى کوچکى بود که کتاب ، کرایه مى داد. من رمان و اینها را مى خواندم ، معمولا از آن جا کرایه مى کردم
.
الان یادم افتاد که کتابخانه آستان قدس رضوى هم مراجعه مى کردم ؛ آستان قدس هم ؛ مشهد، کتابخانه خیلى خوبى دارد. در دوره ى اوایل طلبگى - در همان سنین پانزده ، شانزده سالگى - به آنجا مراجعه مى کردم . گاهى روزها به آنجا مى رفتیم - نزدیک آستان قدس است - و مشغول مطالعه مى شدم ؛ صداى اذان با بلندگو پخش مى شد، به قدرى غرق مطالعه بودم که صداى اذان را نمى شنیدم ! خیلى نزدیک بود و صدا خیلى شدید داخل قرائتخانه مى آمد و ظهر مى گذشت ، بعد از مدتى مى فهمیدم که ظهر شده است ! با کتاب انسداشتم . البته الان هم که در سنین نزدیک شصت سالگى هستم و همان طور که گفتید بعضى از شماها جاى فرزند من هستید و بعضى مثل نوه ى من مى مانید. الان هم از خیلى از نوجوانها بیشتر مطالعه مى کنم.