داستان های از ملاقات با آن حضرت
داستان های از ملاقات با آن حضرت
1عافیت یافتن شیخ حر عاملى به برکت ملاقات با امام زمان(ع)
محمد بن حسن جبل عاملى، معروف به شیخ حرعاملى، در کتاب «اِثباتُ الهُداةِ بالنُّصُوص والمُعجزاتِ» داستانى از ملاقات خویش با حجة بن الحسن(ع) را به این مضمون نقل مىکند:
تقریباً ده ساله بودم که به بیمارىِ سختى دچار شدم تلاش طبیبان آن زمان براى معالجه من فایدهاى نکرد. روز به روز وضعیت مزاجى من بدتر مىشد و دیگر رمقى برایم باقى نمانده بود، به طورى که خویشان و آشنایانم گرد من جمع شده و گریه و زارى مىکردند و مهیاى سوگوارى براى من مىشدند. شبى همه اطرافیانم یقین پیدا کردند که من تا به صبح خواهم مرد.
در آن شب، بین خواب و بیدارى، توفیق زیارت معصومین(ع) یافتم. پیامبر اکرم(ص) وائمه اطهار(ع) را دیدم و بر آنان سلام کردم و با هر یک از آنان مصافحه نمودم. میان من و امام صادق(ع) سخنى گذشت که چیزى از آن را به خاطر ندارم، تنها مىدانم که ایشان در حق من دعا کرد. به محضر امام زمان(ع) رسیدم، سلام کرده و با آن حضرت مصافحه نمودم. سپس گریستم و گفتم: اى سرور من، مىترسم در این بیمارى بمیرم و به مقصود خویش در علم و عمل دست نیابم. آن حضرت فرمود: هراسى نداشته باش؛ زیرا تو در این بیمارى نخواهى مرد. خداوند منان به تو شفا مىدهد و تو عمر بسیار خواهى نمود. سپس آن حضرت، قدحى را که در دست مبارکش بود به من داد و من از آن نوشیدم و بلا فاصله عافیت یافتم و آن بیمارى از من بر طرف شد.
پس از این جریان، به خود آمده و در بستر نشستم. اطرافیانم که نگران حال من بودند با کمال شگفتى مرا عافیت یافته دیدند و شکر خداى را به جاى آوردند. من این قضیه را براى آنان پس از چند روز نقل کردم.(2)
گفتنى است که محدث گرانمایه، مرحوم شیخ حر عاملى، به مدت 71 سال (از 1033 تا 1104 قمرى) عمر کرده و در این مدت خدمات شایانى به اسلام و مذهب شیعه نمود. کتاب «وسائل الشیعه» که دائرة المعارف بزرگ روایىِ شیعه است از آثار ارزنده این محقق بزرگوار مىباشد.
2. امام شناسى شیعیان
گروهى از اهالى قم و جبال ایران، مأمور بردن وجوهات شرعیه و هدایاى شیعیان مناطق خویش به محضر امام حسن عسکرى(ع) شدند. در آن هنگام، امام حسن عسکرى(ع) وفات یافته بود و آنان از شهادت امام(ع) بىخبر بودند. وقتى وارد سامرا شدند و سراغ آن حضرت را گرفتند، تازه خبردار شدند که آن حضرت به دست عباسیان به لقاء اللَّه پیوسته است. به جستجوى جانشین او پرداختند. گفته شد که جانشین آن حضرت و امام بعدى، جعفر بن على (معروف به جعفر کذّاب) است. به سراغ جعفر رفتند. به آنان خبر رسید که جعفر براى تفرج و خوشگذرانى به بیرون شهر رفته و هم اکنون در رود دجله در زورقى نشسته و شراب مىخورد و با نوازندگان و خوانندگان به لهو و لعب مشغول است.
فرستادگان باشنیدن این خبر به مشورت پرداخته و به اتفاق، نظر دادند که این کارها از امام نیست به همین دلیل، از تسلیم اموال به جانشین امام حسن عسکرى(ع) منصرف شده و قصد بازگشت به ایران را نمودند؛ اما یکى از آنان به نام محمد بن جعفر حِمیرى به دیگران گفت: قدرى درنگ کنید تا این مرد برگردد و درباره او به درستى تفحص کنیم. و دیگران نیز پذیرفتند.
شب هنگام، جعفر به سامرا بازگشت. اینان نزد او رفته و گفتند: ما جماعتى از اهالى قم و جبل هستیم که به نمایندگى از سوى آنان، مقدارى اموال و وجوهات نقدى براى امام حسن عسکرى(ع) آوردهایم. حال که آن حضرت وفات یافته است مىخواهیم آنها را به جانشین آن حضرت تسلیم کنیم.
جعفر گفت: وارث و جانشین امام حسن عسکرى(ع) من هستم. تمامى اموال را به من تحویل دهید. آنان گفتند: تا کنون رسم بر این بود که هر گاه به محضر امام(ع) مشرف مىشدیم آن حضرت پیش از آن که اموال را ببیند مىفرمود: تمامى مال این قدر است. از فلان شخص این مقدار و از فلان شخص آن مقدار است. نام صاحبان پول و نقش مهر آنان را مىگفت و نوع وجنس هر یک از مالها را بیان مىکرد. آن گاه ما اموال را تحویل داده و قبض دریافت مىکردیم. جعفر گفت: اینها دروغى بیش نیست. چیزى را که برادرم انجام نمىداد بر او مىبندید. اینها علم غیب است.
میان جعفر و آنان مشاجره در گرفت. آنان گفتند: ما امین مردم هستیم و آن گونه که صاحبان مال به ما دستور دادهاند، انجام وظیفه مىکنیم و چون تو شایستگىِ چنین مقامى را ندارى، به ناچار بر مىگردیم و اموال را به صاحبانشان پس مىدهیم تا آنان هر چه مىخواهند با اموالشان بکنند.
جعفر از برخورد شیعیان بسیار نگران و خشمگین شد و نزد خلیفه، معتمد عباسى رفت و از آنان شکایت کرد. شیعیان را نزد خلیفه آوردند. خلیفه دستور داد اموال را تماماً تحویل جعفر نمایند. شیعیان گفتند: اى خلیفه! ما وکیل صاحبان این اموال هستیم. آنان به ما امر کردهاند که اموال را تسلیم نکنیم، مگر به نشانه و علامتى که از سوى امام حسن عسکرى(ع) ارائه مىشود.
خلیفه پرسید: آن نشانه و علامت چیست؟ آنان گفتند: آن حضرت، اشرفىها و صاحبان آنها و اموال و مقدار آنها را براى ما توصیف مىکرد. پس از آن، اموال را به وى تحویل مىدادیم. این رسم ما با آن حضرت بود و این قضیه تا کنون چند مرتبه براى ما تکرار شده است. هماکنون اگر این مرد، صاحب امر ولایت و امامت است، همان کارى را که برادرش انجام مىداد انجام دهد تا ما تمامى اموال را به وى تحویل دهیم.
جعفر گفت: اى امیرالمؤمنین! اینان مردمى دروغگو هستند و بر برادرم دروغ مىبندند و این علم غیب است. خلیفه که در برابر برهان دندان شکن شیعیان مبهوت مانده بود، گفت: اینان رسولند «وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إلّا البلاغُ»، برگردید و اموال را به صاحبانشان پس دهید.
شیعیان گفتند: اى خلیفه! بر ما نیکى کن و فرمان بده تا به سلامت ما را از این شهر خارج کنند و آسیبى به ما نرسانند. خلیفه درخواست آنان را پذیرفت و شیعیان به سلامت از شهر بیرون رفتند؛ ولى هنوز راهى دور نپیموده بودند که نوجوانى نزد آنان شتافت و ایشان را با نام خطاب کرد و گفت: مولا و سرور خویش را اجابت کنید.
شیعیان چون جوانى خوش خلق و خوى را مشاهده کردند که آنان را با نام مىشناخت، گمان کردند که این جوان، همان صاحب امر است؛ اما نوجوان گفت: پناه مىبرم به خدا، من بنده و خادم مولاى شما هستم. آمدهام تا شما را به محضر آن حضرت ببرم.
شیعیان دوباره به سامرا بازگشتند و به خانه امام حسن عسکرى(ع) رفتند. پس از ورود به خانه، مشاهده کردند که فرزند او، حضرت مهدى(ع) بر سریرى نشسته و جامهاى سبز بر تن دارد و چنان زیبا و نورانى است که گویا پاره ماه است. بر آن حضرت سلام کردند و جواب سلام را شنیدند. سپس امام(ع) مقدار اموال و نام صاحبان آنان را همان گونه که امام حسن عسکرى(ع) بیان مىکرد، تشریح فرمود. شیعیان از شادى اشک مىریختند و بىاختیار به سجده افتاده، خداى متعال و هدایتش را سپاس گفتند. آنگاه در محضر امام(ع) نشسته و هر چه مىخواستند پرسیدند و پاسخ شایسته شنیدند.
سپس اموال را تقدیم آن حضرت کردند. امام(ع) به آنان فرمود: از این پس وجوهات و اموال شیعیان را به سامرا نیاورید، بلکه آنها را به نمایندهام در بغداد تحویلدهید و سؤالهایتان را از وى بپرسید توقیعات من نیز از دست او بیرون مىآید.
سرانجام، امام(ع) مقدارى حنوط و یک کفن به محمد بن جعفر حمیرى داد و فرمود: خداوند منان اجر تو را در نفس وفات تو بزرگ نماید. آنان از محضر امام(ع) مرخص شده و به ایران بازگشتند. در نزدیکى همدان، حمیرى دچار تب شد و در همانجا وفات یافت. همراهان وى با حنوط و کفنى که امام(ع) داده بود، او را به خاک سپردند.(3)