سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقی -3

صفحه خانگی پارسی یار درباره

باید گذاشت و گذشت (پند)

    نظر

باید گذاشت و گذشت (پند)

 
ناصرالدین شاه پس از مطالعه برخی آثار ملاهادی سبزواری (از علمای بزرگ آن عهد)، مشتاق دیدار وی شد. ازاین‏رو، دیدار با ملاهادی را در برنامه سفرش به مشهد گنجاند. وقتی به سبزوار رسید، دستور داد پیکی برود و ملاهادی را از آمدن او باخبر کند. سپس ره‏سپار خانه وی شد.
هنگام ظهر بود که ناصرالدین شاه وارد خانه ملاهادی شد و وی را مشغول خوردن ناهار دید. کنار سفره روی زمین نشست. سپس حال صاحب‏خانه را پرسید و نگاهی به اطراف انداخت. در آن اتاق و دو اتاق دیگر جز نمد چیز دیگری وجود نداشت. آن‏گاه نگاهش به ناهار ملاهادی افتاد. به نظر وی نان و سرکه، ناهار لذیذ و خوبی نبود. ازاین‏رو، از ملاهادی پرسید: «چرا این‏گونه ساده زندگی می‏کنی؟ من فکر می‏کردم وضع مالی‏ات بهتر از اینها باشد. اکنون می‏بینم این‏گونه نیست.» ملاهادی با شنیدن سخنان شاه گفت: «همین سه نمد را نیز باید بگذارم و بروم و نمی‏توانم آن را با خودم به آن دنیا ببرم.» شاه پرسید: «چرا با این سن و سال، نان و سرکه می‏خورید؟ برای شما ضرر دارد!» ملا هادی گفت: «باید به مستحقان بسیاری کمک کنم. ازاین‏رو، چیزی بیش از نان و سرکه به خودم نمی‏رسد».

پاره آجر!!!

    نظر

پاره آجر!!!

 روزى مردى ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدى مى‌گذشت. ..
 ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجرى به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
 مرد پایش را روى ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادى دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختى تنبیه کند.
 پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده‌رو، جایى که برادر فلجش از روى صندلى چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
 پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتى است و به ندرت کسى از آن عبور مى‌کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسى توجه نکرد. برادر بزرگم از روى صندلى چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافى براى بلند کردنش ندارم. براى اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم. 
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روى صندلى‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
 
 در زندگى چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند براى جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
 خدا در روح ما زمزمه مى‌کند و با قلب ما حرف مى‌زند.
 اما بعضى اوقات زمانى که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور مى‌شود پاره آجرى به سمت ما پرتاب کند.
 این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه